خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم



    اون روز من دانشگاه نرفتم و همراه حمیرا با عمه و مرضیه و اسماعیل رفتیم به خونه ی حمیرا ...

    در بزرگ و آهنی باز شد ... حیاطی بود شاید از هزار متر بیشتر ؛؛ یک کم جلوتر از در , هر ده متر یک پله بود که از یک راهروی کناری به طرف ساختمون می رفت ….
    حیاط همه همین طور بود ولی با حوض های کوچیک و بزرگ و باغچه های اطرافش شکل خوبی به اون می داد …..
    زیبا به نظر می رسید ... با وجود اینکه همه ی باغچه ها خشک و خراب و حوض های خالی پر از خاک بودن ……

    جلوی در , یک ساختمون کوچیک بود که همون اول یک مرد پا به سن گذاشته ای از توش اومد بیرون و پشت سرش یک زن خیلی کوتاه قد و سیاه رو با شکمی بزرگ …
    حمیرا با عصبانیت گفت : حسن خاک بر سرت کنن ... مثلا تو اینجا رو نگه داری می کنی ... پس برای چی پول می گیری عوضی بی شعور ؟ …. مرده شور هیکلتو ببرن ... این چه وضعیه اینجا درست کردی ؟ مگه هر ماه تو و اون زن لَشِت حقوق نمی گیرین که کار کنین ؟ ….
    بیچاره دستپاچه شده بود و دو دستشو گذاشته بود روی سینه و گفت : آخه چیکار می کردم خانم ؟ الان زمستونه , فایده نداره ... خوب شما هم که نبودین , حوض ها رو برای چی آب کنم ؟ تا فردا مهلت بدین همه چیز رو درست می کنم , قول میدم خانم …..
    راه افتادیم ... حمیرا گفت : پس شروع کن که آقا داره میاد ... خدیجه توام بیا به مرضیه کمک کن ؛؛ زود باش ……

    و رفتیم بالا ...

    حمیرا کلید انداخت و وارد همون جای افسانه ای شدیم که ایرج برام مجسم کرده بود ... خیلی از تصور من بالاتر و بهتر بود ... با اینکه روی همه چیز پوشیده شده بود و همه جا پر از خاک بود , اونجا قشنگ …. شیک ….. و بی نظیر بود ... و تا شب اون خونه ی زیبا تمیز و مرتب شد ...

    من فقط توی اون خونه راه می رفتم و تماشا می کردم ….

    ایرج دوباره شب زنگ زد و اول با عمه و بعد حمیرا حرف زد و بعد گفت : گوشی رو بدین به رویا ...

    علیرضاخان گفت : اول بذار من کارش دارم ...

    و گوشی رو گرفت …

    مدت طولانی حرف زد و بعدم قطع شد … و من نتونستم باهاش حرف بزنم ….
    مثل بچه ها شده بودم ... همه ی منطق و عقلم شده بود …. دل … نمی دونستم چرا این فکر احمقانه تو سرم رفته بود که ایرج برنمی گرده و نسبت بهش حریص شده بودم ... شاید اگر غرورم اجازه می داد بهش التماس می کردم برگرده …..

    خیلی سعی کردم که اونا نفهمن من بغض کردم …. زود رفتم بالا و تلفن دوباره زنگ زد …

    چون علیرضا خان توی هال بود …. دستمو گذاشتم روی گوشی و منتظر موندم تا صدای عمه اومد که گفت : رویا گوشی رو بردار ……….

    اون شب نزدیک نیم ساعت باهاش حرف زدم و یک کم آروم شدم و یک جورایی با مسئله کنار اومدم ……
    با هم قرار گذاشتیم که همیشه ساعت چهار صبح بهم زنگ بزنه که همه خواب باشن ……. و اون هر شب این کار و می کرد ...

    دیگه اونقدر باهاش حرف زده بودم که تمام مدتی که اینجا بود حرف نزده بودم … از آینده و عروسی و بچه دار شدن ... عقایدمون و چیزایی که دوست داشتیم و آرزوهامون به هم گفتیم ...

    اون تمام گزارش کاراشو به من می داد و هر شب باید بهش التماس می کردم که دیگه قطع کنه …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان