خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم


    تا روزی که قرار بود فرداش نگار و رفعت بیان ….. ولی ایرج هنوز اونجا کار داشت و نتونست بره فرانسه ….
    همه در تکاپو بودن ... هر دو خونه از انواع خوراکی ها و شیرینی ها گل پر شده بود ... حمیرا تحت نظر دکتر بود و اینکه خودش می خواست زودتر خوب بشه , حالش بهتر شده بود ...

    تورج بیشتر شب ها میومد خونه و سعی می کرد جای خالی ایرج رو برای خانوادش بگیره …..
    ولی من دیگه طاقتم برای دیدن ایرج تموم شده بود ... اونم همینو می گفت …. تمام حرفاش بوی عشقی می داد که منو بی تاب تر می کرد ... ولی طبق عادتی که داشتم بیشتر درس می خوندم و سرمو به اون گرم می کردم …..

    درست بیستم اسفند , ساعت شش صبح روز پنچشنبه , هواپیمایی که نگار رو با خودش میاورد به زمین نشست و ما پشت شیشه منتظر بودیم …..
    حال حمیرا دیدنی بود …. تورج اونو محکم گرفته بود و شونه هاشو می مالید ………
    ما از چهار صبح تو فرودگاه بودیم ... حمیرا طاقت نداشت و شب رو اصلا نخوابیده بود … و اصرار داشت که منم باهاش باشم …
    اون با من احساس امنیت می کرد ... با حرفام آروم می شد و هنوز وقتی دستشو می گرفتم با گرمی اونو می گرفت و دلش نمی خواست رها کنه ...

    تا نگار دست تو دست رفعت روی پله های هواپیما ظاهر شدن , حمیرا از جاش پرید و دست منو گرفت …. اون مادر بود و خدا می دونه تو این سه سال که دخترشو ندیده , چقدر زجر کشیده بود و حالا برای دیدنش بی تاب بود …

    وقتی اونا وارد سالن شدن , این بیقراری رو نگار هم داشت ... سرشو به اطراف می چرخوند تا مادرشو پیدا کنه ….
    حمیرا پشت سر هم می گفت نمی تونم راه برم ... خدایا کمکم کن ...

    و عمه و علیرضاخان رفتن جلو و من و تورج پیش حمیرا موندیم ...

    نگار مثل پروانه دست هاشو بالا و پایین می کرد و به طرف حمیرا می دوید ….
    نفس مادر دیگه یاری نمی کرد ... حتی چشمش رو هم بست و دو زانو روی زمین نشست و دستشو باز کرد و نگار خودشو به اون رسوند و در آغوش هم قرار گرفتن …
    حمیرا همون جا روی زمین نشست و نگار رو در آغوش خودش محکم فشار داد و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ... انگار از بوسیدن اون سیر نمی شد …..
    علیرضا خان و عمه با آقای رفعت رو بوسی کردن و اومدن جلو ……
    بعد از مدتی که همه شاهد دیدار اون مادر و دختر بودیم , حمیرا از جاش بلند شد و رفعت رفت جلو و حمیرا رو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدن …
    ولی نگار از حمیرا جدا نمی شد ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان