داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و هفتم
بخش اول
حمیرا منو به آقای رفعت معرفی کرد و گفت : رویا دختر دایی من ... و کسی که باعث شد من حالم خوب بشه …..
با خوشحالی گفت : آه ... خوشبختم ... خیلی ممنونم … شما شکل اورپایی ها هستین ... خیلی جالبه , اصلا به شکوه جون شبیه نیستین …..
با نگار هم دست دادم و اونو بوسیدم …
نگار دختر بزرگی شده بود ، الان یازده سال داشت ولی نسبت به سنش بزرگ تر دیده می شد … شکل حمیرا خوشگل بود با چشم های درشت و مشکی ….. موهای صاف و سیاهش روی شونه هاش ریخته بود و جذابیت خاصی بهش می داد ….
وقتی از فرودگاه اومدیم خونه , دیگه آفتاب دراومده بود …. نگار با دو دست کمر حمیرا رو گرفته بود و ازش جدا نمی شد …
رفعت طوری رفتار می کرد که انگار خیلی دلش برای حمیرا تنگ بود و همش بهش نگاه می کرد ... یک جورایی دلش می خواست کنار اون باشه ...
من از دور اونا رو تماشا می کردم ……. خوشحال بودم ....
این زیباترین منظره ای بود که تا حالا دیده بودم ... چیزی که اصلا فکر نمی کردم به این زودی تحقق پیدا کنه ……
خیلی خسته بودم ... ولی عمه داشت برای پذیرایی از اونا خودشو می کشت و ترجیح دادم تنهاش نذارم ... نزدیک ظهر همه خوابیدن .. آقای رفعت رفت تو اتاق ایرج و حمیرا نگار رو در آغوش گرفت و با هم خوابیدن ….
من تو آشپزخونه تنها بودم که تورج اومد تو …. کمی پا پا کرد و گفت : رویا میشه یک سوال ازت بکنم ؟
گفتم : چرا نمی شه ... بگو , گوش می کنم …
گفت : چرا با مینا قهر کردی ؟
با تعجب پرسیدم : کی گفته ؟ برای چی قهر کنم ؟
گفت : خودش میگه …. خیلی ناراحته , میگه تو باهاش تماس نمی گیری ……
گفتم : نه تورج جان ... به خدا حواسم نبوده .. این روزا همش درگیر کارای دانشگاه و حمیرا بودم ... صبح دانشگاه , عصر به خرید ... خوب درسم که باید بخونم ... می دونی خیلی برام مهم که حتما آماده برم سر کلاس ... مگه وقت میشه ؟… باشه , اگر رسیدم امشب بهش زنگ می زنم و از دلش درمیارم …..
گفت : اون فکر کرده برای اینکه با من دوست شده , تو ناراحتی ... خیلی خجالت می کشه …..
گفتم : ای بابا ... اگر خجالت می کشید که این کارو نمی کرد …..
پرسید : به نظرت کار بدی کردیم ؟ ….
گفتم : نمی دونم به خدا ... الان نمی تونم قضاوت کنم ... تا ببینیم تو چی فکر می کنی ... آخه من بهت خیلی در این مورد اطمینان ندارم … کاش از دلت خبر داشتم …. نمی خوام به خاطر من آزار ببینی ، منو درک می کنی ؟ اگر یک روز بفهمم که این کارو کردی , هیچ وقت تو رو نمی بخشم … نمی تونم ،، چون احساس گناه دیگه ولم نمی کنه …
گفت : نه بابا ... چطوری بهت بگم که باور کنی ... قسم می خورم ,, به جون ایرج ,, ازش خوشم میاد .. .خیلی دختر خوبیه ……
گفتم : خوب برای همین میگم که نکنه دختر به این خوبی صدمه ببینه … توام راضی نیستی … اگر از من می شنوی به دلت رجوع کن ... تو رو خدا ، تو رو به جون ایرج , اگر اونو می خوای قربونی کنی , نکن ..... گناه داره به خدا … اصلا فکر کن دوست من نه , یک انسانه ….
گفت : باشه قول میدم که اذیتش نکنم ... بعد تو راضی میشی ؟
گفتم : رضایت من اصل نیست …. تصمیم تو مهمه …. بهت یک چیزی بگم , هیچ دختری طرف یک پسر نِمیره جز اینکه قصد ازدواج داشته باشه ... این حرفایی که می زنی ,, من بهش گفتم و خودش می دونه ,, درست نیست ...
چون اگرم اینو قبول کرده باشه , به خاطر اینه که امیدواره یک روز این طور بشه … پس تا دیر نشده تکلیف خودتو با خودت روشن کن …….
گفت : رویا صادقانه میگم , باور کن که ازش خیلی خوشم میاد ... شاید یک روزی رسید که دوستش داشتم ,, مگه نمی شه ؟
گفتم : نه , به امید خیال نمی شه یک دخترو اذیت کرد … برو کلاهتو قاضی کن و بعد به من بگو چه تصمیمی گرفتی ...
عمه همون موقع اومد تو و پرسید : در مورد چی می خوای تصمیم بگیری ؟ به منم بگو چی شده ؟ هان تورج ؟ …
تورج که متخصص این جور مغلطه ها بود گفت : بگم بهش رویا ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : نمی دونم , خودت می دونی ……..
گفت : راستش برای ایرج یک فکرایی دارم که اومد باید اجرا کنم ... به رویا گفتم موافقه تا ببینیم چی میشه ……
داشتم از پله ها می رفتم بالا که نگار از تو اتاق حمیرا اومد بیرون و با همون لهجه ی فرانسوی گفت : خاله رویا گشنمه ... می خوام غذا بخورم ….
دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم و گفتم : چشم خانم خوشگل ... من الان به شما غذا میدم ….
نگار فارسی خوب حرف می زد , فقط کمی لهجه داشت …..
اما وقتی عمه فهمید , خودش اونو از من تحویل گرفت و در حالی که قربون صدقه اش می رفت , بهش غذا داد ….
ناهید گلکار