داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و هفتم
بخش سوم
عید نوروز رسید و ایرج نیومد ......
رفعت و حمیرا با هم دوباره قصد داشتن ازدواج کنن و از ایران برن ... و قرار بود وقتی ایرج اومد , این کارو بکنن .... ولی من از حرفایی که علیرضا خان پشت تلفن به ایرج می زد , می فهمیدم که اون به این زودی ها نمیاد ….
مرتب از این جا براش سفارش می فرستاد و برای ماه آینده برنامه ریزی می کرد ...
در حالی که من خون خونمو می خورد ….. اون با خیال راحت جلوی من به ایرج می گفت : صبر کن تا دو تا قالب جدید برات بفرستم , بده از روش بزنن و ببین اینجا چقدر مواد اولیه لازم داره ...
و این عملکرد حدود سه ماه طول می کشید … و من فهمیدم که حدسم برای اینکه علیرضا خان با ازدواج ما مخالف باشه , درست بود و ایرج رو از من دور کرده بود …….
من با دکتر جمالی یک بار دیگه درس داشتم که با وجود اینکه بهش مدیون بودم , سعی کردم رفتار خوبی باهاش نداشته باشم و در تمام مدت سرم رو به نوشتن گرم کردم تا نگاهم بهش نیفته ……
تا یک روز به عید , من و عمه مشغول تدارکات و سور و سات نوروز بودیم ... با هم رفتیم خرید چون قرار بود سال تحویل حمیرا و رفعت و نگار هم پیش ما باشن …
کلی دوندگی کردیم و هر چیزی که توی لیست عمه بود تهیه کردیم … ماشین پر شده بود و من و عمه مجبور شدیم , هر دو جلوی ماشین بشینیم ……
خیلی خسته شده بودم و زودتر از عمه اومدم تو ,, به محض اینکه وارد شدم علیرضا خان رو وسط هال دیدم ... اونقدر عصبانی و خشمگین بود که تا حالا ندیده بودم ….. پره های دماغش باز شده بود و موهاش آشفته و غیرعادی بود …
سلام کردم ..... با فریاد وحشتناکی داد زد : سلام و زهر مار ... دختره عوضی و پررو ... خجالت نمی کشی نون و نمک می خوری و خیانت می کنی ؟ نتونستی خودتو تا اومدن ایرج نیگر داری ؟ حالا فهمیدم با پسرای من چیکار کردی ……. این تو بودی که هر دوشونو از راه به در کردی و این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتی ... کثافتِ آشغال ….
گمشو از خونه ی من برو بیرون ... پشت گوشتو دیدی اینجا رو دیدی ... برو لای دست اون برادر ( ……. )
( عمه اومده بود تو و شوکه شده بود مثل من )
برو وسایلتو جمع کن ... گمشو از این جا ... دیگه نمی خوام ببینمت ….از اخلاق خوب ما سوء استفاده کردی و زندگی ما رو خراب کردی ... دو تا برادر رو بدبخت کردی .. دیگه چی می خوای از جون ما ؟ حالا که برای خودت یکی دیگه پیدا کردی , گمشو برو ... یالا ……
نه گریه ام میومد , نه قدرت حرف زدن داشتم .... اصلا اگرم می خواستم چیزی بگم اون گوش نمی داد و چون عادت به زدن داشت , ترسیدم منو بزنه .....
اصلا نمی دونستم چی شده ؟ تنها فکری که می کردم این بود که این یک نقشه اس برای اینکه منو از ایرج دور کنه …..
عمه داد زد : خفه شو ... تو گوه می خوری با این بچه این طوری حرف می زنی ... مگه چیکار کرده ؟ غیر از اینه که هوای همه ی ما رو داره ؟ به حمیرا رسیده .... به من رسیده ... چیکار کرده ؟ ….
علیرضا خان همون طور عصبانی سر اون داد زد : تموم شد دیگه .... خریتِ من تموم شد ... باید بره ... نمی تونم همچین کسی رو به عنوان عروس خودم قبول کنم ... خانم به ایرج خیانت می کنه ……
ناهید گلکار