خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۰:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم



     

    وقتی تنها شدم تازه به عمق فاجعه پی بردم .....

    اگر ایرج اون شب زنگ بزنه و علیرضا خان بهش بگه من بهش خیانت کردم و اونم باور کنه , چیکار کنم؟
    اگر حمیرا و تورج باور کنن ,, چی ؟ واقعا علیرضا خان با نقشه ی قبلی این کارو کرده بود ؟ یا اتفاقی تازه ای افتاده بود ؟ برای چی به من تهمت خیانت زد ؟
    اگر اینقدر ترسو نبودم حتما می موندم تا بی گناهیم رو ثابت کنم …. ولی من از علیرضا خان می ترسیدم …
    شاید چون هرگز خشم مرد رو ندیده بودم ؛ الان وقتی مردی عصبانی می شد , دنیا روی سر من خراب می شد ؛؛ وحشت می کردم ؛؛ … اون شب هم من بی نهایت ترسیدم ………

    فردا عید بود و من برای یکی یکی اونا کادو خریده بودم تا بتونم از محبت های اونا تشکر کنم ... کادوها رو یواشکی از عمه خریدم و همه رو توی کمد گذاشته بودم ….. برای علیرضا خان یک کلاه خریدم و همون جا توش نوشته بودم ؛ عموی عزیزم که تو این مدت برای من پدری کردین ازشما خیلی ممنونم , دوستتون دارم ؛ …
    برای عمه هم یک عطر خیلی خوب گرفته بودم , از اونجایی که خودش خرید می کرد ... برای اون نوشتم ؛ دیگه به شما نمی گم عمه چون برام از مادر مهربون تر بودین ... عیدتون مبارک ؛
    برای تورج و حمیرا و نگار و حتی آقای رفعت هم چیزایی خریده بودم چون سال قبل از همه کادو گرفتم , دلم می خواست امسال حرفی برای گفتن داشته باشم …….

    ولی حالا دیگه کاری نمی شد کرد …
    حالم خیلی بد بود و احساس می کردم دارم می میرم … و مغزم خالی شده بود ...

    مثل اینکه فشارم خیلی اومده بود پایین …. از این که اونجا و اونطوری بمیرم ترسیدم ... دلم نمی خواست تا قبل از اینکه بی گناهی من ثابت بشه بمیرم ….

    شماره ی ایرج رو داشتم … فکر کردم صبح بهش زنگ بزنم ولی پشیمون شدم …
    همین طور که گریه می کردم خوابم برد …. و باز خواب دیدم مامانم داره بهم یک لباس میده ... بازش کردم , دیدم همون لباس سفید خالداره …..

    گفتم : چقدر قشنگه ولی این همون لباس منه که قبلا دوختی …
    گفت : نه رویا جانم اینو دوباره برات دوختم ….

    و باز بیدار شدم و یادم اومد که یک بار دیگه شبیه این خواب رو دیدم …. و فکر کردم تعبیرش اینه که من باز باید همون لباس رو بپوشم و از خونه ی عمه بیام بیرون ….

    آره , همین بود و من در موردش فکر نکرده بودم …… فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ….

    اون سال , تحویل سال , ساعت هشت صبح بود ….

    من داشتم به خودم می پیچیدم که شنیدم دخترای پانسیون دارن خودشونو برای تحویل سال آماده می کنن ... خودمو روی تخت جمع کردم و پتو رو کشیدم روی سرم تا چیزی نشنوم …..

    مجسم کردم قرار بود اون شب حمیرا و رفعت بیان اونجا و شب بمونن ... تورج هم میومد ... آیا منو فراموش می کنن و سال تحویل رو جشن می گیرن یا الان اونا هم مثل من آشفته و بیقرارن ؟ …..
    نزدیک سال تحویل فاطمه اومد و گفت : خانم ؟ خانم ؟ می خوای بیای با بچه ها باشی ؟ ….

    سرمو از زیر پتو در نیاوردم ...

    درو بست و رفت ….

    کم کم همه چیز ساکت شد و من دوباره در میون گریه هام خوابم برد ……
    برای نهار صدام کردن ولی بازم از جام تکون نخوردم تا اینکه یادم افتاد , نماز نخوندم ...

    بلند شدم و اومدم بیرون …. کسی تو راهرو نبود …. وایستادم تا فاطمه خانم رو دیدم , پرسیدم : دستشویی کجاست ؟





    ناهید گلکار



    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۲/۱۳۹۶   ۲۰:۲۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان