داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و هشتم
بخش سوم
در حالی که با تاسف و دلسوزی به من نگاه می کرد ، نشونم داد ….
تو آیینه ی دستشویی خودم رو دیدم ... صورتم و پلک هام از شدت گریه ورم کرده بود ….
خودمو نشناختم و دوباره گریه ام گرفت …..
و با همون حال به خودم گفتم ترسو ؛ بی عرضه … هر چی به سرت میاد تقصیر خودته ……
وقتی برگشتم ... پرسیدم : چرا اینقدر ساکته ؟
گفت : همه رفتن ... فقط یک نفر دیگه هست که اونم امشب با قطار میره مشهد ... معمولا عید اینجا تعطیله …. ولی نگران نباش من هستم , همین جا زندگی می کنم ….
ملک خانم هم همین بالاست ولی اونم می خواد بره شمال ... ویلا دارن , عیدا میرن اونجا …
بعد من می مونم و تو ...
گفتم : اینجا چند نفر زندگی می کنن ؟ ….
گفت : الان با شما پانزده نفر ……
پرسیدم : پس شما به خاطر من مجبورین اینجا باشین ؟
گفت : نه , بعضی وقت ها چند نفر عید می مونن ... ما عادت داریم , نگران نباش ... من یک چیزی درست می کنم و با هم می خوریم …. ولی آشپزخونه تعطیله …..
بعد از ظهر ملک خانم اومد پایین … اون آماده بود که از خونه بره بیرون ... لباس زیبایی پوشیده بود و کمی آرایش کرده بود و کیفش هم روی آرنجش بود …
گفت : بهتر شدی ؟ هنوزم تصمیم داری اینجا بمونی ؟
گفتم : بله , خوب چیزی عوض نشده …..
گفت : من باید برم بیرون ... فردا هم میرم شمال ... باید قرار داد امضا کنیم ... اگر واقعا اتاق رو می خوای شرایط رو روی کاغذ نوشتم , بهت میدم ... اگر قبول کردی , قرارداد رو امضا کن …. اول هر ماه کرایه تو باید پیش بدی و اگر حتی دو روز بمونی , کرایه پس داده نمی شه و همیشه برای هر ماه همین طوره تا هر وقت بخوای بمونی …
اگر بری مسافرت هم اتاق مال توس و باید کرایه بدی ... شام و نهار و صبحونه با ماس و هزینه اش با خودته ... تو این ایام که بچه ها نیستن ؛ اگر دوست داری پول بده به فاطمه برات غذا حاضر می کنه اگر نه خودت بخر و درست کن ... این چند روز میل خودته , هر طوری دوست داری ولی بچه ها که اومدن همه باید یک چیز بخورن ... پس شما هم باید هزینه ی غذاتو بدی ……
حالا بگو اسمت چیه و معرف داری یا نه ؟ ….
گفتم : اسمم رویاس ولی معرف ندارم ... الان کسی نیست ولی می تونم از دانشگاه براتون معرفی نامه بیارم ….
گفت : خوبه بیار ... بعد از عید بیار ... بهت اعتماد می کنم ... معلومه که راست میگی …خوب ببخش منو ؛؛ اینجا امانتی های مردم زندگی می کنن , نمی تونم به هر کس اعتماد کنم … ولی به تو اعتماد دارم … شده که با همه ی این احتیاط ها بازم کسی بوده تو خوابگاه کیف بچه ها رو زده و بعدم غیب شده … باید یک نشونی داشته باشم که اگر از قبیل این اتفاق ها افتاد بتونم پیگیرش باشم ….
خوب حالا می خوای تمام عید رو اینجا بمونی ؟
گفتم : بله , هستم ...درس می خونم ….. قرارداد شما رو امضا می کنم … منم به شما اعتماد دارم و فکر می کنم شانس آوردم که راننده اینجا رو بلد بود ...
( از دهنم در رفت و گفتم ) خونه ی ما همین نزدیکی هاس …..
گفت : باشه … اگر وقت شد برام تعریف کن چرا اومدی اینجا … حالا نمی خوام یادت بیارم ... فقط شناسنامتو بده به من … دخترم منتظرمه , شب بهت سر می زنم ……. ولی فردا صبح زود میرم شمال و تا هفتم یا هشتم برمی گردم , اون وقت با هم حرف می زنیم ……. چیکار کنم واقعا دلم برات سوخت وگرنه به خدا این جوری و این وقت سال قبول نمی کردم ……
خیلی خوب فعلا ……
ناهید گلکار