داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و نهم
بخش اول
شهره یک دفعه پرید به ایرج که : اصلا خوب کردم … خیلی ام خوب کردم …. دلم خواست ….. اون همه محبت بهتون کردم , باهام چیکار کردین ؟
یک چشمم اشک بود یکی خون ...
بعد رو کرد به من و گفت : مگه وقتی زمین خوردی من نبودم که با تو اومدم دکتر ؟ مگه زبون روزه نیومدم عیادتت ؟ … با بهترین دوست خودت چیکار کردی ؟ رفتی هی از من بدگویی کردی ... همه رو انداختی به جون من … اون وقت تو کار بدی کردی یا من ؟ …. حالا من بده شدم ؟
این مارمولک خودشو می زنه به مظلومی … من خودم با چشم خودم می دیدم که با دکتر خلوت می کنه ، حرفشو باور نکنین …. سر همتون کلاه گذاشته …
تازه من فکر کردم کار خوبی می کنم که اونا رو به هم برسونم ... داشت آبروتونو تو دانشگاه می برد …….
دکتر که عصبانی شده بود گفت : تا ندادمت دست انضباطات , بیا معذرت بخواه ، برای چی حرف مفت می زنی ؟ …
از همین چرندها که میگی معلوم میشه که گناهکاری ….
خانم سرمدی هیچ وقت این کاری رو که تو میگی نکرده ... بعدم به شما چه مربوط که کسی رو با دورغ به هم برسونی ... مگه من بچه بودم ؟ حالا با خانم سرمدی دوست بودی , با من که نبودی ... غلط کردی با زندگی مردم بازی می کردی ... خانم مثلا تو دانشجو هستی …. آبروی من و خودتو بردی ...
می دونی چند نفر رو تو ایام عیدی به هم ریختی و اعصاب همه رو خورد کردی ؟ یک فاجعه درست کردی , حالا حرف زیادی هم می زنی … اگر کسی باور می کرد می دونی چی می شد ؟ تو چطوری می تونی الان تو چشم ما نگاه کنی و سه قورت و نیمت هم باقی باشه …
من تمام عید رو عذاب کشیدم ... والله ما آدمای خوبی هستیم که الان فقط داریم باهات حرف می زنیم …. خوب خانم خجالت بکش دیگه … حداقل می تونی شرمنده باشی و عذرخواهی کنی … تازه طلبکارم هستی ؟…….
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم … می خواستم برم بزنمش ...
ایرج منو گرفت و گفتم : تو این کارو کردی ؟ احمق ... چرا ؟ مگه من با تو چیکار کرده بودم ؟ من اصلا تو رو آدم حساب نمی کنم که بخوام در مورد تو حرف بزنم ... بعدم برای کی باید از تو می گفتم ؟ مگه تو مهم بودی ؟ کی تو رو می شناخت که من برم حرف بزنم ... یک بار اومدی منو تهدید کردی , من همون روز هم تو رو جدی نگرفتم ... تو همین قدر می ارزی که رفتار می کنی ……
یک دفعه شروع کرد به داد و هوار کردن و خودشو زدن که وای ولم کنین ... جواب کی رو بدم ؟ ... ده نفر ریختین سر منِ بیچاره که منظور بدی نداشتم ... ای خدا یکی به دادم برسه … من ازتون شکایت می کنم … پدرتونو در میارم ….
و خودشو از کتابخونه انداخت بیرون و پا به فرار گذاشت ……
من هاج و واج مونده بودم ...
عمه گفت : من همون اول که چشمم بهش افتاد , ازش بدم اومد ...
ایرج گفت : دیگه چاره نبود , باید جلوشو می گرفتیم …
دکتر پرسید : بگم براتون چای بیارن ؟
ایرج جواب داد : نه ما دیگه باید بریم ... اگر اجازه بدین امروز رویا رو با خودمون ببریم …..
دکتر گفت : البته ... حتما …. خانم سرمدی خیلی از شما معذرت می خوام ... در واقع من با این سن و سالم نباید خودمو دست این دختر بچه می دادم …. ولی باور کنین شرایط عجیبی پیش اومد که باعث شد این طوری بشه …. ان شالله یک روز برای شما و آقای تجلی تعریف می کنم ……
ناهید گلکار