خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    اول سراغ تو رو گرفت ... مجبور شدم بهش دورغ بگم ...

    گفتم : من با بابات دعوا می کردم ؛ تو ترسیدی , رفتی خونه ی مینا …

    باور نکرد … می خواست بره در خونه ی مینا و تو رو برگردونه ... می دونستم اگر بفهمه عصبانی میشه …. خوب جلوی رفعت هم خوب نبود , با باباش حرفش بشه ….
    تورج با هر بدبختی بود شب اونا رو فرستاد رفتن ….

    وقتی اونا رفتن , علیرضا گفت : چرا وایسادین ؟ برین ببینین کجا رفته ؟ … هر طوری شده پیداش کنین …….
    به مینا زنگ زدیم ... فکر می کردیم اونجا باشی ... بعد رفتیم سر خاک بابا و مامانت ….

    تو خیابون ها رو گشتیم … ولی می دونستم خونه ی هادی و خبیری نمیری .. این بود که برگشتیم …..

    دیگه عقلم به جایی نمی رسید ... ایرج هی زنگ می زد و ما مونده بودیم که چی جوابشو بگیم …

    وای مادر , نمی دونی حالا غصه ی بزرگ ما شده بود ... زنگ های ایرج که دوباره چی بهش بگیم ….. هر بار یک بهانه آوردیم ولی ایرج هر دو ساعت یک بار تماس می گرفت ….

    بالاخره گفتیم از طرف دانشگاه رفتی اردو …….
    من از ایرج پرسیدم : باور کردی ؟

    ایرج گفت : خوب معلومه که نه , چه باوری ؟ داشتم دیوونه می شدم … باور کن کار که تعطیل شده بود ... فقط فکر می کردم یا دارن به من دورغ میگن و بلایی سرت اومده یا از دستم دلخوری نمی خوای با من حرف بزنی … خیلی سخت بود ... دستم از زمین و آسمون کوتاه بود …. با خودم می گفتم مگه میشه ؟ تو ایام عید اردو بذارن ؟ من که تا حالا ندیدم …….
    عمه گفت : تا پنجم عید که مینا زنگ زد و خبر داد تو سلامتی ... دیگه خیالم راحت شد که اقلا بلایی سرت نیومده ..

    پشت سرش ایرج زنگ زد و تورج بهش گفت : پاشو بیا ... چون می دونست که تو بدون ایرج تو این خونه برنمی گردی ….

    تازه گوشی رو قطع کرده بودیم که حمیرا اینا اومدن … همه ناراحت و پریشون بودیم ... حتی نگار هم برات ناراحت بود ….

    خلاصه بحث و گفتگوی من همش در همین مورد بود و دیگه رفعت و نگار هم نظر می دادن ….

    تو این مدت تورج هر دو ساعت یک بار به دکتر زنگ می زد شاید گوشی رو برداره تا اون شب …که دوباره زنگ زد ... دکتر گوشی رو برداشت …..
    تورج باهاش حرف زد و گفت : ما می خوایم سوء تفاهم از بین بره ... پس اجازه بدین الان بیایم اونجا ... ولی دکتر گفت من مریض دارم ... شما آدرس بده , من کارم تموم شد ,, خودم میام منزل شما ….

    تورج فورا آدرس رو داد و ازش خواست نامه هایی که در موردش حرف زدین رو با خودتون بیارین ………
    تا دکتر اومد , من دیگه حسی برام نمونده بود ... داشتم از بین می رفتم ... فشارم رفته بود بالا و گُر گرفته بودم …. دکترم خیر دیده ,, خیلی دیر اومد …..
    بیچاره هنوز ننشسته بود که تورج ازش خواست قبل از همه چیز نامه ها رو بده به اون ... وقتی نامه ها رو باز کرد بدون اینکه بخونه , گفت : این خط رویا نیست …

    حمیرا هم اونا رو گرفت و نگاه کرد و همینو گفت ...

    و رفت بالا تو اتاقت تا شاید یک دستخط از لای کتابات پیدا کنه …

    حالا ما منتظر بودیم که اون برگرده ولی طولش داد ... تورج رفت دنبالش , دید جلوی کمد تو نشسته و داره گریه می کنه ...

    بعد با هم کادوهای تو رو آوردن پایین ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان