داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاهم
بخش چهارم
وای خدای من ... همه اونجا بودن .... خونه تزیین شده بود ...
مینا و سوری جون و آقای حیدری , عمو خبیری و خانمش و بچه ها دوستهای عمه , همه بودن ...
کیک ... گل ... همه دست زدن و بهم تبریک گفتن و تازه یادم افتاده بود که تولدمه ……...
شاید اگر یادم بود اینقدر دلواپس نمی شدم ……
جلوی در ایرج و حمیرا و نگار وایساده بودن …. حمیرا سرم گل می ریخت و مرضیه اسپند دود می کرد ...
درست نمی تونستم همه رو ببینم ... دورم حلقه زده بودن و دست می زدن ….
برگشتم ایرج رو نگاه کردم … با عشق وصف ناشدنی منو نگاه می کرد …
اولین کاری که کردم خودمو انداختم تو بغل عمه …. حمیرا دستشو برد بالا و گفت : خوب همگی بفرمایید ... رویا باید حاضر بشه ...
و دست منو گرفت و کشید به طرف پله ها ... مینا هم دنبالم اومد …..
پله هایی که سر تا سر گل زده بودن ...
برگشتم دوباره به ایرج رو نگاه کردم .... می خواستم با این کار ازش تشکر کنم … اونم که همه چیز رو از نگاه من می خوند , چشمشو به علامت رضایت باز و بسته کرد …..
اول رفتم تو اتاقم ... جایی که انگار هزار ساله ازش دورم …… باورم نمی شد ... یک لباس خالدار سفید روی تختم بود ….. از هیجان نمی دونستم چیکار کنم …
گفتم : این مال منه ؟
حمیرا گفت : آره , ایرج برات آورده ... اون چمدون هم سوغاتی توس … بعدا ببین ... حالا کار داریم …
لباس اونقدر زیبا بود که وصف شدنی نبود … یک لباس سفید با خال های کوچیک آبی … و دامنی که از کمر چین داشت و کمی پف می کرد چون یک ژیپون نرم زیر اون قرار داشت ... جلوی سینه باز بود ولی از کنار گردن یک یقه ی ایستاده داشت که به زیبایی اون صد چندان اضافه می کرد ... با دو آستین کوتاه پفی …..
برای من زیباترین لباس دنیا بود …..
مادرم نوید این لباس رو به من داده بود ….
حمیرا دستمو کشید و گفت : زود باش , باید دوش بگیری ... وقت نداریم ... الان بقیه ی مهمون ها میان …..
اول بیا تو اتاق من باهات کار داریم ……
علیرضا خان و عمه و ایرج و تورج همه اومده بودن بالا ...
رفتیم تو اتاق حمیرا که بزرگتر بود ….
مونده بودم حالا با من چیکار دارن ! ….
علیرضا خان گفت : دخترم رویا … نباید این طوری تو رو از عمه ات خواستگاری می کردم ولی خوب این خواست بچه ها بوده و منم دلم می خواد بچه ها خوشحال بشن ... بگو ببینم عروس ایرج میشی؟
سرمو انداختم پایین ….
گفت : وقت نداریم سه بار بگم ...
عمه گفت : اذیتش نکن ... من وکیلش میشم ,, بله ….
علیرضا خان گفت : خوب بچه ها فکر کردن که امشب برای تو و ایرج خطبه بخونن …
مثل اونی که برای حمیرا خوندن …... تا یک عروسی مفصل براتون بگیرم …
حمیرا گفت : من هفته ی دیگه باید برم ... می خوام سر عقد تو و ایرج باشم …
اگر تو رضایت بدی , امشب این کارو می کنیم ... اگر نه , هر طوری دلت می خواد ... فقط تولد برات می گیریم …
الان هیچ کس جز خودمون نمی دونه … مجبورت نمی کنیم ….
خوب بگو چیکار کنیم ؟ همه چیز رو ما حاضر کردیم ... فقط مونده رضایت تو ….
ایرج گفت : من شنیدم گفت راضیم ….
ناهید گلکار