داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و یکم
بخش دوم
بعد ازش پرسیدم : تو چی ؟ خوب شدی ؟ مشکلی نداری ؟
گفت : آره , خوبم ... نمی دونم برای این بود که دلم خنک شد یا ترس از دست دادن نگار باعث شد یا دکتره یک کاری کرد ، به هر حال دیگه بهش فکر نمی کنم ... البته خیلی آسون نیست … خوب ….. ولش کن … بیا بریم ... فهمیدم به ایرج چی بگم …….
من اومدم پایین و اون ایرج رو صدا کرد بالا …. می دونستم که داره بهش چی میگه ... برای همین نگران شدم … از عکس العمل ایرج می ترسیدم ... عشقی که به اون داشتم برام مقدس بود و نمی خواستم با کدروت بیجا خراب بشه ….
چشمم به بالا بود تا اونا اومدن ….
ایرج صورتش فرقی نکرده بود … یک کم خیالم راحت شد ….
بالاخره مهمون ها رفتن ….. اونقدر برای من کادو آورده بودن که نمی دونستم چیکارشون بکنم و این نگار بود که اصرار داشت اونا رو باز کنه …………..
همه خسته بودن ... حمیرا می گفت : ما الان چهار روزه شبانه روز داریم کار می کنیم ….. دیگه نا ندارم ... نگار جون ولش کن ... مامان جان خسته ام ... درکم کن …
ولی نگار تا دونه ی آخر اونا رو باز نکرد , نرفت ….
ماشین تورج دست رفعت بود … اونا تورج رو هم با خودشون بردن تا به خوابگاه برسونن ….
و ما تنها شدیم …
عمه به مرضیه و دو تا عروس هاش که برای کمک اومده بودن , گفت : الان دیگه ولش کنین … بقیه اش باشه برای صبح ... دارم غش می کنم …. شماها هم خسته شدین ….
من گفتم : صبح برای دانشگاه چیکار کنم عمه جون ؟
ایرج گفت : نگران نباش , من می برمت ... وسایلت رو بذار تو ماشین و خودتو می برم دانشگاه … خوبه ؟ ……
با هم رفتیم بالا …
من رفتم تو اتاقم ولی ایرج جلوی در وایساد … گفتم : می خوام ببینم برام چی آوردی ؟بیا تو ... صورتش از هم باز شد و اومد تو و روی تخت نشست ...
منم چمدون رو باز کردم و سوغاتی هاشو درآوردم ….
هر کدوم رو بیرون میاوردم , اون توضیح می داد کجا و چطوری خریده و اون موقع چی فکر می کرده ……
گفتم : پس بگو فقط رفتی برای من خرید کردی و برگشتی …
گفت : تقربیا هر چی وقت داشتم برای تو و تورج و مامان خرید کردم ….
ولی خوب خدایش بیشتر برای تو بود …..
پرسیدم : لازم بود این همه عطر بگیری ؟
گفت : همه رو با هم نگرفتم … ولی هر جا عطر می دیدم یاد تو میفتادم …..
مدتی با هم گفتیم و خندیدیم …… بعد بلند شد که بره بخوابه ….. یک کم پا پا کرد و گفت : خوب تو خوبی دیگه ؟
گفتم : خیلی خوبم ... ازت بی نهایت ممنونم و تا آخر عمرم فراموش نمی کنم ... اصلا خوشحالی امشب فراموش شدنی نیست …
گفت : رویا خیلی دوستت دارم …
گفتم : منم خیلی دوستت دارم ... خیلی ......... اندازه نداره …
سرشو انداخت پایین و گفت : باور کن برای من همین کافیه ….
بعد رفت دم در وایستاد ...من پشت سرش بودم و منتظر بودم که بره ...
همین طور که پشتش به من بود , آهسته گفت : می تونم بغلت کنم ؟
و دیگه صبر نکرد من جواب بدم و برگشت و منو در آغوش گرفت و سرمو بوسید و رفت …….
باز اینجا بودم ... توی اتاقی که چند بار به بدترین شکل ترکش کرده بودم …. و این بار با وجود محبت هایی که علیرضا خان اون شب به من کرد , نمی تونستم بی احترامی اونو فراموش کنم ... هنوز صدای آزاردهنده ی اون توی گوشم بود که فریاد می زد گمشو از این خونه برو بیرون ……
و این با یک سرویس جواهر و با گفتن ، منو بخشیدی ، تموم نمی شد .
ناهید گلکار