داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و یکم
بخش سوم
زخمی بود که به زمان نیاز داشت ….
من اون روز از اینکه ساکت موندم , از خودم بدم اومد ... ولی الان خوشحال بودم که اون سکوت باعث شد حرف بدی نزده باشم و الان خجالت زده ی اون نباشم ……
و با وجود اینکه الان دیگه زن ایرج بودم , دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم ولی باز به عشق ایرج تصمیم گرفتم سکوت کنم ……….
بعد در کیفم رو باز کردم و عکس اونو در آوردم و گذاشتم روی قلبم و خوابیدم ….. با رویای خوشی که اون شب داشتم …..
و یادم رفت که زندگی چطور می تونه با آدما بازی کنه ……
صبح ایرج قبل از من بیدار شده بود ….
صدای در …. منو که داشتم لباس می پوشیدم , به خودم آورد ...
گفت : ایرجم ... خانم تجلی بیدار شدین ؟ من در خدمتم ... زودتر بریم , من کارخونه کار دارم ….
من هیچی نگفتم …. راستش خجالت می کشیدم ….
کارامو کردم و در و باز کردم , دیدم پشت در وایستاده ... خندم گرفت ... گفتم : چرا اینجا وایستادی ؟
گفت : دیگه راحت شدم ... هر چقدر دلم بخواد پشت در اتاق تو می مونم ,, آخه من هر وقت از جلوی اتاقت رد می شدم , دلم می خواست باهات حرف بزنم ….. حالا که زن منی , می خوام دق و دلیمو خالی کنم ... سلام , صبح بخیر …..
گفتم : صبح شما هم بخیر … ولی ایرج تو رو خدا صبر کن من برم , بعد تو بیا ... حالا عمه فکرای بد می کنه ….
گفت : چه فکر بدی ؟ تو زن منی ... ولی بازم چشم خانم ... هر چی تو بگی ... ولی من دیگه شوهرتم ها …
یادته دیشب عقد کردیم ؟ ….
گفتم : ایرج تو رو خدا صبر کن ... یواش یواش ... من هنوز تو شوک دیشبم و باورم نشده که الان زن تو شدم ... بهم فرصت بده ... باور کن صبح که از خواب بیدار شدم , نمی دونستم راسته یا دورغ ؟
گفت : چشم , پس بدو برو که منم بیام ... امروز باید برم کارخونه ... خیلی کار دارم , جنس میاد و من باید خودم تحویل بگیرم ….
گفتم : خوب تو برو , من با اسماعیل میرم …..
صورتشو کشید تو هم و اخمهاشو به شوخی کرد تو هم و گفت : من زنم رو خودم می رسونم …..
با عجله رفتم پایین ... عمه هنوز خواب بود ولی مرضیه و دو تا عروس هاش داشتن جمع و جور می کردن …
گفتم : خسته نباشین ... دست شما درد نکنه ...
و رفتم تو آشپزخونه .. دو تا چایی ریختم و زود با هم صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون ...
اول رفتیم پانسیون و وسایلم رو برداشتم و از ملک خانم خداحافظی کردم …
وقتی سوار شدم , ایرج سرشو تکون داد و می گفت : این روزا که تو اینجا بودی نمی دونی به من چی گذشت ... ولی خوب امیدم این بود که می تونم تو رو برای همیشه تو خونه ی خودم نگه دارم ….
ولی باعث این کار تورج شد ... من اول شجاعت اینو نداشتم که تولد و عقد رو با هم یک شب بگیرم …
تورج گفت : اگر دوستش داری کارو تموم کن ... منم کمکت می کنم ...
و دستشو زد به شونه ی منو گفت : یا علی …..
خیلی زحمت کشید و من این لحظات رو مدیون اونم ….
منم کمکش می کنم تا به خواسته اش برسه ….
ناهید گلکار