داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و دوم
بخش دوم
عمه تو هال بود …
گفتم : سلام عمه جون ... ایرج خونه س ؟
گفت : سلام مادر ... آره , داره حاضر میشه بره مسافرت ….
یکه خوردم ... پرسیدم : کجا ؟
گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره ... بچه ام خسته شده دیگه ……. بذار بره یک کم حال و هواش عوض بشه ….
با بغض پرسیدم : کجا ؟
گفت : اونشو من نمی دونم ... از خودش بپرس …
و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد …..
وا رفتم ..... و آهسته از پله ها رفتم بالا …
ایرج تو اتاقش بود ... در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟
گفت : جانم ... عزیزم اومدی ؟ چه زود ... فکر نمی کردم به این زودی بیایی ...
منو بغل کرد و بوسید …..
پرسیدم : کجا می خوای بری چمدون بستی ؟
گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……
بی هدف اطرافو نگاه کردم ... اشک تو چشمم جمع شده بود ... و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون ...
منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال …
یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم : خیلی بدی ….
داشتم می مردم ... مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟
گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..
گفتم : اونم مثل تو شوخی کرده حتما ... چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ……….
از خنده روده بر شده بود , می گفت : الحق که من و تورج بچه های اونیم ….
برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم ... نهار رو تو راه بخوریم ….
گفتم : عمه گناه داره , اونم بیاد ...
و صبر نکردم و دویدم پایین ... اون داشت می خندید ... دست انداختم دور گردنش و گفتم: تو رو خدا عمه بیا با ما بریم ... خواهش می کنم نگو نه , قبول نمی کنم ... بیا بدون شما خوش نمی گذره ….
گفت : اولا بشین ببینم , باهات کار دارم ….. تو دلت می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟
گفتم : الان چه وقت این حرفاس عمه جون ؟ …
گفت : نه , بگو ببینم ... ( ایرجم اومد پیش ما )
گفتم : راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین …
همونی که داشتم عالی بود .... خیلی هم عالی ... و همیشه توی ذهنم می مونه ... دیگه چه لزومی داره ؟
عروسی برای یک شب خاطره انگیزه , خوب منم داشتم دیگه … برای چی عروسی بگیریم ؟ …. نمی خوام …..
سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم ؟ من رویا رو می شناسم ... شماها هنوز اونو نشناختین …
خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین .. منم تا شما برگردین , اوضاع خونه رو روبراه می کنم ….
بغلش کردم و بوسیدمش ... اونم منو در آغوش گرفت و در حالی که چشمهاش پر از اشک بود , گفت : قربونت برم عمه ... خدا تو رو به من داد …..
ایرج گفت : داد به من …. مامان صاحب نشو ... داد به من …....
ناهید گلکار