داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و دوم
بخش چهارم
بعد آهنگ " بوی گندم داریوش " رو که روی یک کارتریج داشت , گذاشت و خودشم باهاش شروع کرد به خوندن ... و من برای اولین بار دیدم که اون صدای خوبی داره …..
گفتم : ایرج تو رو خدا خاموش کن , خودت بخون ... من نمی دونستم تو اینقدر صدات خوبه …
خندید و گفت : بلد نیستم ... اون که می خونه می تونم ... همین جوری هیچی بلد نیستم ……
واقعا سرم گرم شدم و نفهمیدم کی به کرج رسیدیم …. و از اونجا راهی تهران شدیم ….. و ساعت هفت رسیدیم خونه ……
وقتی می رفتیم ، علیرضا خان کارخونه بود و تورج هم نبود که ازشون خداحافظی کنیم ولی حالا همه به استقبال ما اومده بودن …
و با تعجب دیدم مینا و سوری جون و آقای حیدری هم اونجان ….
انگار با اصرار تورج اومده بودن ... عمه و تورج برامون سنگ تموم گذاشتن و اتاق ایرج رو به طور کلی عوض کرده بودن ... همه چیز اون نو بود و درست مثل اتاق عروس شده بود …
نمی دونستم در مقابل این محبت های عمه چی بگم …….
عمه رو بغل کردم که ازش تشکر کنم … ولی اون دستمو کشید و برد تو اتاق حمیرا و درو بست و گفت : بیا باهات کار دارم ….
گفتم : می خواستم ازتون تشکر کنم ….
گفت : اییییی اینو ول کن ... من مادرتم …. من نکنم کی بکنه …. می خواستم بگم ……
گفتم : عمه جون کاش می گذاشتین من به عنوان جهازم اون اتاق رو درست کنم …
گفت : جهاز تو با من بوده و این خونه دیگه مال توام هست … پس ولش کن ... به من گوش کن … ( اون بی تاب بود تا چیزی به من بگه ) این دختره چی می خواد دقیقه ای یک بار میاد اینجا ؟ ای بابا اصلا … تو نبودی , با تورج میومد که مثلا کمک کنه اتاق تو رو درست کنیم …
هر چی می گفتم نمی خوام , مگه من خودم دست و پا چلفتی ام ؛ به خرجش نمی رفت که نمی رفت ... به خدا بهش محل نمی ذارم , بازم میاد ، حالام تورج ور داشته اینارو آورده اینجا که رویا می خواد بیاد ... ای بابا من حوصله ی اینا رو ندارم ... تو یک چیزی بهشون بگو ... حالا امشب که اومدن ولی دیگه نذار این دختره خودشو به ما بچسبونه ….
نه اینکه عمه جون ازش بدم بیادها ... از سوری خانم هم بدم نمیاد ... ولی اینکه هر روز اینجا باشن رو نمی خوام …
بعدم راستش به تورج و مینا شک کردم …. دارن شورشو در میارن …. راحت دختره رو میاره تو خونه و آخر شب می بره می رسونه … می ترسم عمه … به خدا وهم ورم داشته ... می ترسم …
ناهید گلکار