خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول



    آقای حیدری به محض اینکه شام خورد ... از جاش بلند شد و گفت : با اجازه دیگه مزاحم نمی شیم ، امشب به اصرار آقا تورج باعث زحمت و ناراحتی شما شدیم ... خیلی ببخشید … شرمنده شکوه خانم ...

    ولی سوری جون فقط یک خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ...

    هم آقای حیدری هم سوری جون متوجه ی اخمهای عمه بودن ….
    با اینکه تورج و ایرج سعی می کردن این خلاء رو پر کنن , فایده ای نداشت …..
    منم با مینا حرف می زدم تا اونم احساس بدی نداشته باشه …..
    در مورد دانشگاه ، شهره و سفرم به شمال ….. ولی اونم حال خودش نبود و آخر سر با بغض خداحافظی کرد و رفت ...

    من از تورج هیچ حرفی با مینا نمی زدم و نمی خواستم این مسئله بین من و اون باز بشه … حتی یک کلمه با اون صحبت نکرده بودم چون می دونستم عمه و علیرضا خان موافق این کار نیستن ، نمی خواستم مینا امیدی پیدا کنه که بعدا از این بابت ضربه بخوره …. و گذاشتم به عهده ی خودشون ….
    وقتی اونا رفتن …. عمه سر تورج داد زد : دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی ... چه خبره هر شب هر شب این دخترو میاری اینجا ؟
    تورج با لبخند خاص خودش گفت : خوب میارم برامون بخونه …. مگه چیه ؟ من حق ندارم کسی رو دعوت کنم ؟ …
    عمه گفت : چرا حق داری ولی تو دیگه داری شورشو در میاری …..
    تورج گفت : خوب می خوای بگیرمش که خیالتون راحت بشه …..
    علیرضا خان گفت : بابا جان اگر زن می خوای بگو خودم به فکرت بیفتم ولی این کارو نکن ... شوخیشم بده بابا ، نکن …..
    گفت : خوب آره ... زن می خوام بگیرم ...  بذارین همین مینا رو بگیرم تا هر شب سرمون گرم بشه …
    علیرضا خان گفت : گفتم شوخی نکن بچه ... اگر زن می خوای , سرهنگ مکفی یک دختر داره مثل دسته ی گل ... میگم مامانت زنگ بزنه , می ریم برات خواستگاری ... تو اونو ببینی حتما خوشت میاد …. باباش خلبانه نیرو هواییه … خوب به هم می خورین ... تازه دختره تو همون نیرو هوایی , تو مستشاری با آمریکایی ها کار می کنه ….
    تورج گفت : ای بابا جان ... این همه اطلاعات رو از کجا آوردی یک دفعه ؟ ……
    گفت : یک دفعه نبود ... مامانت نگرانت بود , منم دختر مکفی رو دیده بودم , تحقیق کردم … دیدم مناسبه برای تو …..
    تورج گفت : باشه بگیرین ، خوبه هم اونو بگیرین هم مینا رو می گیرم ... حالا که قراره بگیرم دو سه تا می گیرم که اتاق های بالا پر شه ……
    ایرج گفت : تورج ؟ چرا تو هیچ وقت جدی حرف نمی زنی ؟
    خندید و گفت : سکه هامو پس بده ... بی احساس نشسته داره نگاه می کنه ... من بیخودی ده تا سکه دادم به شماها …
    اگر این طوری بی طرف باشین به خداوندی خدا پس می گیرم ….
    ایرج گفت : تو یک کم جدی باش تا ما هم بفهمیم اصلا تو چی می خوای ؟ ما نمی دونیم داری چیکار می کنی ؟ الان گفتی برات برن خواستگاری ؟
    گفت : خوب آره ... شاید خوشم اومد ... اگر همه چیزش مثل مینا بود , حرفی نیست …….
    ایرج گفت : نه بابا ... تو جدی بشو نیستی ... منم خیلی خسته ام ... می رم بخوابم ... شب به خیر همگی …..





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان