داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و سوم
بخش سوم
ساعت شش قرار داشتن ولی اونا چهار و نیم راه افتادن که زودتر برن تا بتونن گل و شیرینی هم بخرن .….
من و ایرج رفتیم بالا تا تو اتاق خودمون تلویزیون تماشا کنیم ….
ایرج از من پرسید : رویا یک چیزی ازت می پرسم , راست بگو ….
خندیدم گفتم : حتما ….
گفت : نه , می دونم تو راستگویی ... منظورم اینه که طفره نرو ... چرا تو با مینا حرف نمی زنی ؟
گفتم : بدون طفره ؛ برای این که به من مربوط نیست ... چرا که نه به تورج اعتماد دارم نه به اینکه عمه و علیرضا خان قبول کنن …..
پرسید : تو موافقی ؟
گفتم : راستشو بگم نه ... ولی به خواست من که نیست ... چون می دونم عمه نمی خواد ، پس مینا اذیت میشه ... ولی به شرف تورج اعتماد دارم ... می دونم که اگر این کارو بکنه پاش وایمیسته … اینه که بهتره من دخالت نکنم ... تو این طور فکر نمی کنی ؟
گفت : خوب چرا …. ولی دلم می خواست بدونم مینا چی فکر می کنه ...
گفتم : اگر به من بگه و نشه , کوچیک میشه ... پس همینطوری بمونه بهتره ……
ایرج دستمو کشید و منو نشوند روی پاش و گفت : ببین چه زن عاقلی دارم ….
کمی بعد منو ایرج رفتیم تو آشپزخونه تا من شام رو آماده کنم ... به کمک مرضیه میز رو چیدم ...
ایرج هم همش دور و ور ما می پلکید و به غذا نوک می زد ……
خیلی زودتر از اونی که فکر می کردیم عمه اینا برگشتن ……
ما به استقبالشون رفتیم ... سلام کردم ... عمو به جای جواب سلام , گفت : چایی داریم بابا ؟ گلوم از دست این پسره خشک شده ….
گفتم : آره عمو ... شما بشین من الان براتون میارم ... عمه شما هم می خوری ؟
گفت : وای آره ... فکر می کنی مال من خشک نشده ؟ من که خونم خشک شد …
تورج هیچی نگفت … سرشو انداخت پایین و رفت بالا ....
عمو گفت : کجا می ری ؟ وایستا حرف بزنیم …
تورج همین طور که از پله ها می رفت بالا , گفت : نماز نخوندم ... الان برمی گردم ……
ناهید گلکار