خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش اول


    تورج حالا پرواز داشت و چقدر لباس خلبانی به اون میومد ...
    برای اولین پروازش همه ی ما رفتیم و اون شب رو براش جشن گرفتیم …. ولی اون تو خونه زیاد حرف نمی زد و شوخی نمی کرد , هر سوالی رو با یکی دو کلمه جواب می داد … و این برای ما خیلی سخت بود که تورج رو اینطوری ببینیم ….
    ایرج گاهی سر به سرش می ذاشت ولی اون جدی برخورد می کرد و شاید هم داشت ما رو تنبیه می کرد …..
    وجودش تو خونه اثرگذار بود و هر وقت ناراحت بود , همه پکر می شدن …

    یک روز که من تازه از دانشگاه برگشته بودم , تورج رو با همون لباس خلبانی بالای پله ها دیدم ... مثل اینکه منتظر من بود ... گفت : سلام رویا ... با تو یک کاری دارم ... میای بالا ؟ ...
    دستمو بالا بردم و با سر تایید کردم و گفتم : صبر کن , الان میام ….

    گفت : لطفا زود بیا ... می خوام برم , پرواز دارم ...

    رفتم تو آشپزخونه … عمه اونجا نبود ... تو اتاقش پیداش کردم ….. گردگیری می کرد ...

    سلام کردم و بوسیدمش ... گفت : سلام عزیزم , امروز زود اومدی ….

    گفتم : نه عمه جون , به موقع اومدم …. شما خوبین ؟

    گفت : نه زیاد ... باز تورج یک چیزیش هست ... از راه اومده تو اتاقشه ... با منم حرف نمی زنه ... حالا ببین کی گفتم ؟ باز یک نقشه ای کشیده ... این پسره همیشه دل آدم رو به شور میندازه ….. کاش حرف دلشو می زد ... از بچگی همین طور بود … همیشه هر اتفاقی براش میفتاد ما بعدا می فهمیدیم ……

    گفتم : چیزی نیست عمه , نگران نباش ... من الان باهاش حرف می زنم ... خوبه ؟
    آه عمیقی کشید و گفت : آره مادر ... حرف بزن , شاید چیزی فهمیدی …..
    رفتم بالا .... تورج تو اتاقش بود ... در زدم , اومد بیرون و گفت : میشه باهات یک کم صحبت کنم ؟

    گفتم : خوب معلومه ... حتما ... من آمادم ….

    گفت : پس بیا تو …..
    منتظر بودم اون به حرف بیاد ولی هی دست دست می کرد و نمی دونست از کجا شروع کنه …
    من صبر کردم ... احساس می کردم که حرف مهمی می خواد به من بزنه ….. و حدسم این بود که در مورد میناس ……

    بالاخره به حرف اومد ... گفت : رویا ما هنوز دوستیم ؟

    گفتم :  البته ... تو داداش منی ... دوست منی و خیلی برام عزیزی , به خاطر خصوصیت اخلاقی که داری ... آقایی , باشعوری و از همه مهم تر , دنیای محبت و لطف رو به من داشتی ... کاری نبوده که برای من نکرده باشی و من اینو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... هیچ وقت …..
    گفت : می دونم ... برای همین هم فقط به تو اعتماد دارم ……….
    بعد کمی مکث کرد و گفت : رویا باید برای یک دوره هشت ماهه برم انگلیس ... از روی نمره , پانزده نفر رو می فرستن ….. من اصلا فکرشم نمی کردم قبول بشم ... نفر آخر بودم ... دلم نمی خواد برم , به خاطر مینا …. اگر صادقانه بهت بگم دوستش دارم , باور می کنی ؟
    گفتم : آره , تو دورغگو نیستی , من می دونم ……





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان