داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و پنجم
بخش سوم
براش تعریف کردم …
گفت : همین که گفتی رو حدس زدم ... می دونستم آخر کار خودشو می کنه …
خوب برام تعریف کن ببینم چی میگه ؟ …..
من براش تعریف کردم ... حتی به ایرج گفتم که می خواد عمه و عمو رو از نیومدنش از انگلیس بترسونه …..
گفت : تو بهش قول دادی چیکار کنی ؟
گفتم : خودمم نمی دونم ... هر چی تو بگی , من همون کارو می کنم …. بیا با هم تصمیم بگیریم …..
ایرج مدتی تو فکر بود و من احساس کردم اوقاتش تلخه ... با منم زیاد حرف نزد و بعدم خوابید ولی متوجه بودم که از این دنده به اون دنده میشه و خوابش نمی بره ….
تا از صدای در دستشویی فهمیدیم که تورج برگشته …..
ایرج فکر می کرد من خوابم ... آهسته بلند شد و لباس پوشید و رفت سراغ تورج …….
هر چی صبر کردم اون نیومد …. دو ساعتی طول کشید …..
دیگه کلافه شده بودم ... ساعت از سه گذشته بود که بازم آهسته در باز کرد و اومد تو ...
دید من نشستم …. گفت : آخ ببخش عزیزم , بیدارت کردم ….
گفتم : نگران نباش من اصلا نخوابیده بودم ….
گفت : چرا ؟ تو صبح باید بری دانشگاه ... بخواب , صبح حرف می زنیم ...
دراز کشیدم ... پرسیدم : عیب نداره ... من فردا پنجشنبه اس و ساعت یازده تعطیل میشم …. فقط بگو حالا تو نظرت چیه ؟ …..
اونم اومد تو تخت و گفت : باید خودتو حاضر کنی برای اینکه مامان و بابا رو راضی کنیم ... دیگه راهی نداریم ……
فردا تورج میاد بعد از ناهار حرف بزنیم ... ببینیم چی میشه حالا ……………
راستش دلم نمی خواست از دانشگاه برگردم خونه ... بیشتر از عمو , از عمه می ترسیدم ... اون اصلا به این وصلت رضا نبود ...
اگر هوا اونقدر سرد نبود , می رفتم تو یک پارک تا حرفای اونا تموم بشه و بعد بیام خونه …….
اون روز ساعت دوم تشریح داشتیم ؛؛؛ حالم خوب نبود و نمی دونستم چرا دارم می لرزم ... یعنی من اینقدر ضعیفم که نمی تونم تشریح یک حیوون رو تماشا کنم ؟! ….
اونجا که خودمو کنترل می کردم …. چون همیشه اولین کسی بودم که مطالب رو می گرفت ... استاد مرتب به من نگاه می کرد ... نباید اون می فهمید من دارم می لرزم …..
کلاس که تموم شد … دلم نمی خواست از ساختمون دانشگاه برم بیرون و از سرما بدم میومد ... احساس می کردم از تو یخ زدم …. با هر زحمتی بود خودمو به اسماعیل رسوندم ….
وقتی رسیدم خونه , طبق معمول رفتم تو آشپزخونه تا عمه رو ببینم ... فورا رو یک صندلی نشستم , پالتومو روی سینه ام جمع کردم ...
عمه از بس دلش پر بود , از دیدن من خوشحال شد و همین جور که برنج رو آبکش می کرد , شروع کرد به قول خودش از بلایی که داشت سرش میومد حرف می زدن ... ولی یک غیضی تو وجودش بود …
همه چیز رو بهم می کوبید و یا محکم می زد به هم ... انگار می خواست با این کار غیضشو خالی کنه و هر لحظه صداشو بیشتر می برد بالا : به خدا رویا ... اگر تورج این دختر رو بگیره , من نیستم ... بهت گفته باشم … بهش بگو تا آخر عمرم تو روش نیگاه نمی کنم ... آخه اونا رو چه به ما ؟ یعنی به امام رضا قسم اون اصلا به تورج نمی خوره ... بهش بگو دختر ,, یک نگاه تو آینه بکن , بعد خودتو به تورج بچسبون …
ببین کی بهت گفتم , فردا تورج یکی دیگه بهتر پیدا می کنه و اینو ول می کنه ؛ یا بهش خیانت می کنه ….. به فاطمه ی زهرا … واسه ی خودشم میگم …… تو بهش بگو بره یکی هم سطح خودش رو پیدا کنه از نظر شکل ... حالا خانواده هیچی …….
وای تورج چی بهت بگم ، آخه اون چی داره که عاشقش شدی ؟ خدا بگم چیکارت کنه بچه ؛؛ حالا ببین کی بهت گفتم این کار آخر و عاقبت نداره ... امروز قراره بشینم حرف بزنیم ………
بعد زیر گاز رو کم کرد و به مرضیه گفت :دست بجنبون , الان میان .
میز رو هم شروع کرد به چیدن و چشمش افتاد به من … با تعجب گفت : تو چته عمه ؟
گفتم : هیچی سردمه …
گفت : اینجا که سرد نیست ... ببینم ...
و دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : تو تب داری … ای وای چرا نمیگی حالت خوب نیست ؟ فکر کنم سرما خوردی ... الان بهت قرص میدم ... پا شو بریم تو اتاق من دراز بکش ...
گفتم : نه , می رم بالا بهتره …..
گفت : نه , نمیشه ... من هی نمی تونم از اون پله ها بیام بالا ……
مرضیه برو یک لباس راحت براش بیار , همین جا بخوابه …
بعد دو تا قرص به من داد ….
ناهید گلکار