داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و پنجم
بخش ششم
وقتی برگشتیم , عمه همون جور سیخ نشسته بود ... ولی ایرج و آقای حیدری داشتن حرف می زدن و سوری جون هم پذیرایی می کرد …
من مینا رو هل دادم تو و خودم پشت سرش رفتم و کنار هم نشستیم ... فکر کنم عمه حتی جواب سلام مینا رو نداد ... چون سوری جون گفت : سلام مستحب و جواب واجب …. بفرمایید چاییتون سرد نشه و با ناراحتی از اتاق رفت بیرون …..
می شد حدس زد به اون خانواده ی خوب و مظلوم که خیلی هم شریف و بی آزار بودن چی داشت می گذشت …
من این وسط گیر کرده بودم … نمی دونستم طرف کی رو بگیرم … چی باید بگم ؟ ….
جو خیلی بدی شده بود ... حتی آقای حیدری هم ساکت شده بود و سرش پایین بود …
سکوت مطلق و طولانی .......... هیچ کس چیزی به ذهنش نمی رسید تا این یخ آب بشه ، حتی سوری جونم که برگشت , آهسته رفت نشست …
با خودم گفتم رویا کار خودته … دیگه بسه سکوت کردی …
گفتم : با اجازه ی عمه , من شروع می کنم ... شما عمه جون اجازه می دین ؟
دستشو برد بالا و پشت چشمی نازک کرد و گفت : بفرما ….
گفتم : این خواستگاری یک کم با بقیه فرق داره انگار ... راستش من خواستگار نداشتم هیچ وقت که بدونم این سکوت برای چیه ؛؛ ولی باید بگم که مینا خودش می خواد اول حرف بزنه ... بعد شما هر تصمیمی خواستی بگیرین ... مینا جان بگو …..
مینا ضیعف تر از اونی بود که من فکر می کردم ب... دم اومد چون به جای حرف زدن مثل بدبخت ها گریه کرد ….
و بلند شد که از اتاق بره بیرون ؛؛ جلوشو گرفتم و با غیض گفتم : بشین ؛ حرفتو بزن ...چرا گریه می کنی ؟ ساکت شو ، می خوای من بگم ؟ هر چی تو به من گفتی ؟
گفت : نه , خودم میگم ….
و دوباره نشست ….
آقای حیدری طاقت نیاورد و گفت : تورج جان لزومی به این کار نبود ... ما تو رو درک می کنیم ولی همین انتظار رو از شما هم داریم ... مینا دختر منه ، پاره ی تن منه ، اشک اون , جگر منو می سوزونه ... شما هم شکوه خانم خودتون دختر دارین و دلتون نمی خواد کسی بهش توهین کنه ... تشریف آوردین ، خیلی ممنونم , قدمتون روی چشم ... ولی ما خودمون همه چیز رو فهمیدیم … دست شما درد نکنه ولی این راهش نبود ... شما باید به من می گفتین , من نمی گذاشتم اصلا کار به اینجا بکشه …..
ایرج گفت : چیزی نشده آقای حیدری ... شما چرا ناراحت می شین ؟ ….
مینا به حرف اومد و گفت : راست میگن بابا ... برای من رضایت شکوه جون و آقای تجلی در درجه ی اول اهمیته ... بعدم خودم فکر می کنم تورج هم تو معذوریت قرار گرفته و برای همین نمی تونم قبول کنم ... پس قضیه همین جا تموم میشه ... ببخشید ...
و از اتاق رفت بیرون …
سوری جونم دنبالش رفت ...
تورج عصبانی , پره های دماغش از هم باز شده بود و گفت : آقای حیدری شما در مورد من چی فکر کردین ؟ من آدمی هستم که سر قولم می مونم ... این حرفا چیه می زنین ؟
رویا برو مینا رو بیار تا حرف بزنیم … چرا هی فرار می کنه ؟
ناهید گلکار