داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و ششم
بخش اول
ایرج دست اونو محکم گرفت و نشوند سر جاش و گفت : آروم باش داداش ... بشین , درست حرف بزن ... آروم باش , چیزی نشده …
منم رفتم سراغ سوری جون , گفتم : این طوری نمی شه ... شما اینجا وایستادین , اونا تو اتاق ... بیاین بشینین رو در رو همه ی حرفاتون بزنین ... این بهترین کاره الان ……. مینا خواهش می کنم اینقدر از خودت ضعف نشون نده , به خدا بَده ... از همه مهم تر , تورج رو ناراحت می کنی ... داری با این کارت بدتر اونو مجبور می کنی ... تو دلت می خواد اون دلش به حالت بسوزه ؟ …… بذار همه چیز با خوبی و خوشی تموم بشه ….
سوری جون یک دست به صورتش کشید ... مثل اینکه می خواست غبار غمی که تو دلش هست رو پاک کنه و گفت : بریم ... راست میگه بهتره رو در رو حرف بزنیم …..
ایرج گفت : …. آقای حیدری ، چرا اینطوری می کنید ؟ ما اومدیم از دخترتون خواستگاری کنیم ... آخه چی شده شما عصبانی هستین ؟
آقای حیدری گفت : آخه دردسر اینه که شکوه خانم باید این کارو بکنه که ایشون هم معلومه دلشون نمی خواد و رضا نیستن …. خوب من دنبال شما نفرستادم ... شما به این عنوان آمدید منزل ما ... باشه قدم سر چشم گذاشتید ولی من اینطوری دختر شوهر نمی دم …..
تورج گفت : مامان ؟ مامان ؟ ….
عمه یک کم خودشو تکون داد و گفت : همون طور که شما متوجه شدین این خواست تورج بوده که ما اینجایم ولی من به نظرش احترام می ذارم … بحث من مینا نیست …. خوب من نمی خوام تا این درس خلبانیش تموم نشده , حرف ازدواج رو بزنه ... تا ببینیم اون موقع چی قسمت میشه …. ولی خوب مثل اینکه اصرار داره ما هم ناچار تن در دادیم ….
سوری جون اومد نشست نزدیک عمه و گفت : شما رو به خدا قسمتون می دم شکوه خانم , رو در واسی که نداریم ، حقیقت رو به ما می گفتین … ما که علم غیب نداریم , از دل شما خبر داشته باشیم ... خودتون باید بگین نظرتون چیه ... اون وقت ما صلاح بدونیم قبول می کنیم , صلاح نباشه شما رو به خیر و ما رو به سلامت ... خواستگاری برای همینه دیگه ... دنیا که آخر نمی شه ….. حالا ما همدیگر رو می شناسیم , پس باید راست و حسینی حرفتون رو بزنین … به بچه ها هم کار نداشته باشین …. شما با این ازدواج موافق نیستی ؟
عمه گفت : ببین سوری خانم من خوشبختی بچمو می خوام , درست مثل شما ….
سوری جون گفت : نه , شما فقط یک کلام بگو موافقی یا نه ؟ همینو بگو ... بقیه اش باشه بعدا بحث می کنیم …….
همه طرف عمه بود … و اون به تورج نگاه می کرد ….
آخر گفت : راستش چی بگم ؟ تورج خیلی اصرار داره ... من موافق نبودم , ولی منو راضی کرده ... تا خدا چی بخواد ... هر چی قسمت باشه ….
همه یک نفس راحت کشیدیم با اینکه حرف خیلی خوبی هم نزده بود , مخالفت هم نکرد …..
ولی آقای حیدری گفت : شکوه خانم ما تورج خان رو خیلی دوست داریم ... از خدا هم می خوایم که اون داماد ما بشه ولی دوست نداریم شما ناراضی باشین ... از این واضح تر بگم ؟ شما الان برین فکراتونو بکنین ... ما به شما فشار نمیاریم ... البته اینم برای این می گم که می دونم این بچه ها همدیگر رو دوست دارن ... خدا رو شکر نه پسر شما ایرادی داره , نه دختر من …
خوب اگر این وصلت شد که چه بهتر ... اگر نشد حتما قسمت نبوده و جای دیگه ای قسمتشون رو پیدا می کنن ….. اصلا اصراری نیست ... به خدا این عین حقیقته که خدمتتون عرض می کنم ... ما هم بیشتر فکر می کنیم و شما هم همینطور ... تا روز دوشنبه به هم خبر می دیم …..
اگر وصلت شد که می شینیم و با شما و آقای تجلی حرف می زنیم که شرط ما رضایت کامل و اشتیاق شماست …. اگر نشد , هیچ دلخوری ما بین نباشه ... همین طور دوست و آشنا باقی می مونیم ……
ناهید گلکار