خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش چهارم



    روز دوشنبه بود و قرار بود عمه زنگ بزنه و تکلیف رو روشن کنه ... از بعد از ظهر همه داشتن در این مورد حرف می زدن ولی چون ایرج هنوز رفتارش با من تغییر نکرده بود , من اصلا دخالتی نکردم ……
    بالاخره قرار شد که عمه زنگ بزنه و همه با هم بریم و برای یک عقد ساده قبل از ماه رمضون قرار بذاریم …
    ساعت شش بعد از ظهر بود که عمه تماس گرفت …….. سوری جون خیلی گرم و گیرا سلام و احوال پرسی کرد و گوشی رو داد به آقای حیدری ….

    عمه پرسید : چه موقع وقت دارید خدمت برسیم ؟ ….

    و کمی به حرف آقای حیدری گوش کرد و گفت : نه بابا , اشکالی نداره ... خوب هر چی صلاح باشه ... به هر حال من و تجلی آماده بودیم که تا قبل از ماه رمضون , یک کاری برای این بچه ها بکنیم ….. بله خوب , هر چی خواست خدا باشه ….. خواهش می کنم ... شما هم ما رو ببخشید ……. البته … حتما بهش میگم ……. خدا نگهدار ………

    و گوشی رو گذاشت و خودشم بی حال نشست روی مبل ....

    همه چشمون به صورت عمه بود که ببینیم آقای حیدری چی گفته ... عمه گفت : به روح رسول الله اصلا فکر نمی کردم این جوری بگه …..
    تورج بی تاب پرسید: جوابمون کرد ؟ من حدس می زدم …..
    عمه گفت : چه می دونم ؟ چی بگم ؟ گفت با وجود احترامی که برای شما قائلم و خواهان این وصلت , نه من و نه خانمم و نه حتی مینا مصلحت ندونستیم که سر این باب باز بشه و عذرخواهی زیادی کرد و گفت ، دوستی ما سر جاش ولی دیگه لطفا تورج خان از خونه ی اونا دوری کنه تا اُنسی که بین اونا بوده , از بین بره ….. همین ….
    تورج گفت : خوب ؟

    عمه جواب داد : دیگه چی رو خوب ؟ تموم شد ... دیگه میگن نه ... حالا چی میگی ؟
    تورج گفت : خیلی خوب حالا که میگن نه , دیگه ولش کن ... بهتر .... راحت شدم ... شما هم راحت شدین ……
    حالا با خیال راحت می رم و دیگه برنمی گردم …

    عمه گفت : باز خودتو لوس کردی ؟ انداختی گردن من ... گفتی بیا ، اومدم ... دیگه چیکار باید می کردم ؟ دست و پاشونو ماچ می کردم ؟ ما که گفتیم چشم ….. اونا زدن زیرش …
    تورج گفت : مادر من اگر کسی برای دختر من بیاد و اون طوری که شما اخم کرده بودی و قیافه گرفتی , قیافه بگیره ؛؛ همون جا می کشمش ... این بنده های خدا که حرفی به ما نزدن ……

    من دخالت کردم ... طاقت نیاوردم که حقیقت رو بهش نگم ... گفتم : تورج , مینا هنوز عمه رو ندیده بود ... همون اول که رفتم پیشش به من گفت پشیمون شده و نمی خواد تو رو تو معذوریت قرار بده ... در واقع به علاقه ی تو نسبت به خودش مطمئن نیست …. اینه که آزارش میده …..





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۲/۱۳۹۶   ۰۱:۱۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان