داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و ششم
بخش ششم
با عصبانیت گفت : باشه ... حرف سر این نیست ولی می تونی مراقب رفتارت باشی که من حساس نشم ؟ ….
گفتم : خوب رک و راست بگو چیکار کردم ….
گفت : تو زن عاقلی هستی ... اینو من نباید بهت بگم ... الانم دلم نمی خواد عنوانش کنم ولی برای آینده باید گفته بشه …………… تو یادته تورج نسبت به تو چه حسی داشت ؟ حالا ما داریم به خودمون می قبولونیم که اون فراموش کرده …….
پس نرو تو اتاقش بشین دو ساعت حرف بزن ... باهاش بگو بخند نکن …. نه به حضرت عباس , اگر به تو شک داشته باشم و یا به تورج ... ولی دوست ندارم ، صلاح هم نیست ……..
دنیا روی سرم خراب شد ... فهمیدم دردش چیه …..
خیلی از خودم بدم اومد ... یک احساس غریب و آزاردهنده وجودم رو گرفت ...
اینکه نمی دونستم حق با اونه یا نه ... اینکه من از روی نیت پاک این کارو کردم و برداشت اون اینطوری بوده ... خودم بهتر از هر کس می دونستم که تورج از وقتی فهمید من ایرج رو دوست دارم چقدر مراعات کرده و می دونستم چطوری خودشو کشیده کنار و اینکه به شرافت اخلاقی اون ایمان داشتم و فکر می کردم دیگه مشکلی پیش نمیاد ...
ولی این همون سایه ای بود که باید قبل از ازدواجم با ایرج بهش فکر می کردم و حالا می فهمیدم که این سایه روی زندگی من افتاده و ممکنه خیلی به همه ی ما صدمه بزنه .
ناهید گلکار