داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هشتم
بخش دوم
آروم موهاشو نوازش کردم و دستشو گرفتم ….. یک لبخند تلخ زد و گفت : بیخود نبود حمیرا اینقدر دست های تو رو دوست داشت ... چقدر آدم احساس خوبی می کنه ... گرم و مهربونه … خوش به حال ایرج …..
گفتم : اینو ول کنین ... شما به من بگین چرا وقتی می دونی علیرضا خان دست بزن داره , سر به سرش می ذاری ؟ نکنین ... چون توی یکی از این دعواها ممکنه بلایی سرتون بیاره یا یک وقت خدای نکرده تورج یک کاری دست خودش بده …..
عمه گفت : پس فکر می کنی تمام مدت دارم چیکار می کنم ؟ …. دارم تحمل می کنم ولی بعضی وقت ها از دستم در میره و طاقتم تموم میشه ….
اونجایی که میره بازی می کنه خونه ی یک مردیه که زن و بچه اش ترکش کردن و رفتن خارج و اونم خونه رو تبدیل کرده به قمار خونه و زن های بد ...
چند بار رفتم و کشیدمش بیرون ولی فایده نداره , بازم میره ... میگه من فقط برای بازی میرم ... تو باور می کنی ؟
ماه رمضون پارسال , یک شب , خونه نبود , بهانه اش این بود که من روزه گرفتم ... امروزم من پیشواز رفته بودم ، اومد دید روزه ام , گفت پس من میرم ...
منم ناراحت شدم و گفتم : یعنی تو می خوای به خاطر روزه گرفتن , منو تنبه کنی ؟
زد به دنده ی کولی بازی و هوار زدن ... منم دیگه طاقت نیاوردم اون بگو و من بگو و این طوری شد ….
گفتم : الهی بمیرم ... شما روزه بودین و هنوز افطار نکردین ؟
از جا پریدم و به مرضیه گفتم که برای عمه غذا بیاره … و به زور به خوردش دادم ………
تا ایرج و تورج برگشتن و یک راست اومدن تو اتاق عمه ... دست تورج از سه جا پاره شده بود و هر کدوم چند تا بخیه خورده بود ….. اون هنوز عصبانی بود … پرسید : برنگشته ؟
عمه گفت : ولش کن مادر , تقصیر منم بود ... روزه بودم , سر به سرش گذاشتم …….
تورج اومد جلو ... من فورا از کنار عمه بلند شدم و از تخت اومدم پایین و گفتم : من برم شام رو حاضر کنم …
عمه گفت : ایرج مواظب رویا باش ……. هم خیلی عوق زده ,, هم دلش درد می کنه ؛؛؛ تو رو خدا تورج به این دختر رحم کن و آروم باش ... من خودم حسابشو می رسم ... هر کاری بکنی این دختر و بچه اش به خطر میفتن …… تو که اینو نمی خوای ؟ هر استرسی الان برای اون بَده ؛؛؛ نکن مادر , به خاطر رویا نکن …… ولش کن ….
من به مرضیه گفتم شام ما رو بیاره تو اتاق تا پیش عمه باشیم …
ایرج هی از من می پرسید : خوبی ؟
گفتم : ایرج جان نگران نباش …. اگر چیزی بود خودم بهت خبر میدم …..
شماها دیگه برین بخوابین ... من پیش عمه می مونم .
تورج گفت : نه , شما برو ... من هستم ….
گفتم : تو که اصلا … برو پیش ایرج بخواب که بهت اعتماد ندارم ... من اینجا باشم بهتره ... شاید ملاحظه ی بچه رو بکنن و حرفی پیش نیاد ... اصلا درو قفل می کنیم , عمو بره تو اتاق خودش بخوابه …..
عمه گفت : اون امشب از ترس نمیاد خونه ... مطمئنم ...
تورج گفت : شایدم همین کارو کرده که نیاد بی شرف ….
ایرج گفت : پس منم اینجا می خوابم ... الان پتو میارم …
گفتم : تو برو تو اتاق بخواب . اگر دیدم عمو نیومد , منم میام پیشت …..
تورج گفت : سحر بیدار می شین ؟
گفتم : آره , معلومه …..
ایرج داد زد : تو نمی تونی روزه بگیری …..
گفتم : حالا شما برو بخواب , سحر در موردش حرف می زنیم ………..
بالاخره اونا رفتن و منم کنار عمه دراز کشیدم … بازم بوسیدمش و نوازشش کردم ...
فکر می کردم اون به این کار احتیاج داره ………
ناهید گلکار