خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش ششم



    یک ماهی همین طور میومد خونه ی ما و شب می موند تا اینکه صدای آقام در اومد و بهش گفت : پس کی زنتو می بری ؟ مردم حرف در میارن …
    ولی اون گفت : هنوز نتونسته خونه بخره ….

    تا اینکه من متوجه شدمم باردار هستم ….

    اونم گفت : موقتی بریم خونه ی ما تا من بتونم خونه بگیرم .

    و قول داد که نذاره کسی منو اذیت کنه …
    خیلی دوستم داشت و منم باورم شد و باهاش رفتم …..
    دو تا صندوق ؛ دوختی مادرم آماده کرده بود و چند تا فرش و لحاف و تشک و خرت و پرت با خودمون بار کردیم و رفتیم ……. اینطور که به نظر می رسید همه منتظر ما بودن …. چشمت روز بد نبینه ...

    بذار برات تعریف کنم ….
    وارد یک باغ بزرگی شدیم که یک عمارت یک طبقه با ستون های بلند وسط اون بود …

    تا چشمم افتاد به اون عمارت و باغ دلم گرفت ... اونقدر که بغض کرده بودم ... وحشت کردم و به علیرضا چسبیدم ... اون به ملاحظه ی خواهر و برادرهاش هیچ عکس العملی نشون نداد …..

    خواهر بزرگش که اون موقع علیرضا ازش حرف شنوی داشت , دستور داد وسایل منو بذارن دم در و گفت : این آشغال ها رو نیارین تو خونه ...

    علیرضا گفت : اونا رو می بریم تو اتاقمون …

    زرین خانم گفت : درشو باز کنین تا ببینم چیه توش ؟ ...

    و هر تیکه از اون چیزهایی که مادرم با هزار زحمت دوخته بود , در آوردن و مسخره کردن و پرت کردن یک گوشه و آخر سر هم روی هم جمع کردن و دستور داد آتیش بزنن که نکنه شپش داشته باشه ….
    من فقط یک گوشه لرزیدم و گریه کردم ….

    فقط علیرضا تونست فرش و قالیچه ها رو بیاره تو و بقیه توی آتیش جلوی چشم من سوخت ...

    اونا می سوختن و قلب من هم با اونا می سوخت …. زخم زبون های اونا تموم شدنی نبود ……..

    من شدم یک کلفت توی اون خونه البته تا علیرضا بود وضعم بهتر بود ولی در غیاب اون هر چی می تونستن منو آزار می دادن ... نه می گذاشتن پدر و مادرم رو ببینم , نه اراده ای از خودم داشتم ……

    و حمیرا حاصل اون رنج منه ... چه موقعی که توی شکمم بود و چه وقتی اونو شیر می دادم ….
    تا دیگه همه ی خواهرهاش ازدواج کردن و علیرضا اوضاع زندگی دستش اومد و قرار شد خونه رو بفروشن , هر کس سهم خودشو برداره که علیرضا هم این کارو کرد و اینجا رو خرید ….

    و من اینجا ایرج رو حامله شدم ... دوران خوشی من شروع شد ... به جز مواقعی که مجبور بودم خانواده اونو تحمل کنم ؛؛ خوب و خوش بودم ... سری تو سرا در آوردم ولی این تا موقعی بود که تورج رو باردار شدم که علیرضا وضع مالیش خیلی خوب شده بود و می رفت به عیاشی و دوباره دوره ی جدیدی از غم و عذاب من شروع شد ……
    ببین عزیزم اخلاق و کردار هر سه تای اونا حاصل اون چیزی بود که من به اونا دادم ...

    حمیرا , عصبی و مریض و بدبین و بدخلق ... 

    ایرج , آروم و صبور و همیشه خوشحال ...

    و تورج مهربون و با احساس ولی عصبی و همیشه ناراضی …

    تو مراقب باش , نذار کسی باعث ناراحتی تو بشه ….. نه به خاطر من نه به خاطر کس دیگه , اون بچه رو ناراحت نکن ...

    بیخود نیست که میگن اگر آدم زن حامله ای رو ناراحت کنه , عرش خدا می لرزه ... پس مراقب خودت و بچه باش …..
    بغلش کردم و سرمو گذاشتم توی سینه اش ... اونم منو بغل کرد و باز احساس کردم در آغوش مادرم هستم ……





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان