داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و نهم
بخش اول
دیگه طوری شده بود که همش خواب بودم و نمی تونستم از جام بلند بشم ... دلم به شدت تنگ بود …
اون روزا اونقدر حالم بد بود که ایرجم بیشتر مواقع تو خونه بود و ازم مراقبت می کرد ...
علیرضا خان خودش کارخونه رو می چرخوند تا اون بتونه بیشتر به من برسه و من که عادت نداشتم در بیست و چهار ساعت بیشتر از چند ساعت بخوابم ، حالا تمام مدت روز خواب بودم , ولی به سختی ... به هر طرف می خوابیدم , همون طور خشک می شدم و باید یکی کمک می کرد تا بتونم از جام بلند بشم .
از وقتی فهمیده بودم که باردارم , با ذوق و شوق برای بچه خرید کرده بودیم ... گاهی با ایرج می رفتم و گاهی با عمه یا مینا …
حالا مونده بودیم اتاق بچه کجا باشه … ولی من نمی خواستم بچه ام از من دور باشه … این بود که با همفکری با ایرج تصمیم گرفتیم قسمت سمت راست اتاق خودمون رو برای بچه درست کنیم …
تخت خودمون رو بردیم نزدیک پنجره و برای بچمون یک اتاق قشنگ همون جا درست کردیم .
با رسیدن وسایلی که حمیرا فرستاده بود , دیگه اون بچه همه چیز داشت و چقدر خوب شد که من زودتر این کارها رو کردم وگرنه این روزهای آخر من اصلا نمی تونستم از خونه برم بیرون …
تا اینکه یک روز صبح حالم خیلی بد شد و عمه من رو برد بیمارستان … فشارم به شدت بالا بود ... قبل از اینکه دردم شروع بشه , تو بیمارستان بستری شدم ...
عمه فورا زنگ زد کارخونه و ایرج رو خبر کرد ... اونم سراسیمه اومد ...
گریه نمی کردم ولی همش دلم می خواست این کارو بکنم و مثل آدم های لوس ,دست ایرج رو ول نمی کردم ... صورت اون طوری بود که انگار داره از من بیشتر درد می کشه و همش خودشو مقصر می دونست و می گفت: ببخش عزیزم ... من خودخواهی کردم ... اصلا بچه می خواستم چیکار ؟ من تو رو می خوام …
و همین باعث دلگرمی من بود که اون منو دوست داشت و همیشه همراهم بود .
آمپول فشار باعث شده بود که درد داشته باشم ولی گویا بچه آماده ی اومدن نبود و عذابی سخت و دردی تحمل ناپذیر رو تجربه می کردم …
هر وقت دکتر من رو معاینه می کرد از بزرگی و غیرعادی بودن بچه حرف می زد ... می گفت : ماشالله خیلی پهلوونه , باید شش کیلو باشه ... چیکار کردی اینقدر بچه ات درشت شد ؟
ولی من خودم خیلی ضعیف شده بودم و فقط این شکمم بود که اینقدر بزرگ بود .
تا بالاخره بعد از دو روز درد بی امان , وقت زایمان رسید ... من حدود هفت ساعت فریاد زدم ولی بچه نیومد … دیگه نفسی برام نمونده بود ... همه دستپاچه شده بودن و نمی دونستن چرا بچه به دنیا نمیاد …
حالا ایرج رو می خواستم ، مرتب اشک می ریختم ، صداش می کردم و به پرستارها التماس می کردم بذارین برای آخرین بار اون رو ببینم …
اون زمان امکان نداشت اجازه بدن که مردی وارد اتاق زایمان بشه تا اینکه نفسم به شماره افتاد و احساس کردم روح از تنم داره جدا می شه و وقتی صورت مادرم رو به وضوح دیدم , دیگه مطمئن شدم که چیزی از عمرم نمونده ...
دکتر و پرستارها در تلاش بودن و دستپاچه ... و من کم کم از اون جا دور می شدم و خودم اینو می فهمیدم …
ناهید گلکار