داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و نهم
بخش دوم
درست موقعی که دل از این دنیا بریدم , صدایی به گوشم خورد … گریه یک بچه … و صدای دکتر که گفت : دوتاس … به خدا دو تاس … چرا نفهمیدیم ؟ … بدو … بگیر … بزن تو پشتش … دو تا دختر … رویا شنیدی ؟ دو تا دختر …
و من دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم ...
با صدای ایرج هوشیار شدم ... اون دست منو گرفته بود و هی منو صدا می زد … چشمم رو باز کردم و دیدم همه اطراف من ایستادن و ایرج و عمه اولین کسانی بودن که دیدم …
ایرج گفت : خسته نباشی عزیزم … خدا تو رو دوباره به من داد … می دونی بچه مون چیه ؟
آهسته گفتم : آره …
گفت : یک دختره خوب و خوشگل .
گفتم: دو تا دختر خوب و خوشگل !!
گفت: تو می دونی ؟! الهی قربونت برم و چشمهاش پر شد از اشک …
منم گریه ام گرفت و پرسیدم : حالشون خوبه ؟
همین طور که اشک هاش رو پاک می کرد , گفت : آره عشقم , خوبن ... خیلی خوب . حالا منتظرن مامانشون خوب بشه …
گفتم : دو تا دختر برات آوردم که هی نگی بچه می خوام و با من قهر کنی …
عمه اومد جلو ؛ ایرج با ذوق گفت : خودش می دونست ... ما مونده بودیم چطوری بهت بگیم تا هول نکنی … عمه منو بوسید ... علیرضاخان و مینا و سوری جون هم بودن ...
عمه گفت: خدا رو شکر … می ترسیدیم تو این حال شوکه بشی ... عمه جون ببین کار خدا رو … میگه برای من تعین تکلیف نکنین ...
و دوباره من رو بغل کرد …
گفتم : می خوام ببینمشون …
ایرج گفت : الان تو دستگاه هستن ... گفتن یک روز اونجا باشن تا خاطرشون جمع بشه چون وزنشون کمه , دچار مشکل نشن …
پرسیدم : چه شکلین ؟ مثل هم می مونن ؟
گفت : نمی دونم ... به خدا الان که همه ی اون بچه های اونجا شکل هم هستن ... بذار بیان می بینیشون ...
عمه می گفت : من الان براشون دو تا طلا می گیرم که اسمشون روش باشه تا با هم اشتباه نکنیم .
من از قبل فکر کرده بودم اگر خدا دختری به من داد اسمش رو بذارم ترانه ... چون هر وقت بهش فکر می کردم انگار یکی برای من یک ترانه ی زیبا رو زمزمه می کرد و تو این حال این اسم به ذهنم رسیده بود .
ایرج هم باهاش موافق بود و برای پسر یا احتمال دو قلو بودن فکری نکرده بودیم .
بالاخره اونا رو آوردن تا من برای اولین بار دخترامو ببینم …
باورم نمی شد … دخترای من …... حس خوبی که جایگزینی براش تو ی دنیا نبود ...
هر دوی اونا توی یک چرخ با یک پرستار اومدن ... توی دلم گفتم من مادرم … من مادرم … مادر دو تا دختر … عمه یکیشون رو رو بغل کرد و داد به من … روی مچ دستش روی یک نوار سفید نوشته بود ,, رویا اولی دو کیلو و پانصد گرم …
بغض کرده بودم از دیدن اون ... چنان هیجانی به من دست داده بود که وصف شدنی نبود …
گفتم : ترانه … ایرج , اولیه ترانه است …
و عمه دومی رو گذاشت توی بغلم ... یک لبخند معصومانه روی لبهای قشنگش بود ... روی دستش نوشته بود ,, دومی دو کیلو و چهار صد گرم …
در یک لحظه اسم اونم به ذهنم اومد گفتم : ایرج ,تبسم … ببین خودش اسمشو با خوش آورده : تبسم …
اونقدر احساساتی شده بودم که نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم … حالا حس یک مادر رو می شناختم ...
چقدر اونا رو دوست داشتم … هر دوشون روی بازوهای من خوابیده بودن ... دلم می خواست به خودم فشارشون بدم ...
نگاه کردم ,, موی ترانه بور بود و موی تبسم مشکی ... به صورتشون دقت کردم با هم فرق داشتن …
گفتم : ایرج شکل هم نیستن , با هم تفاوت دارن ! اینا دوقلوی همسان نیستن …
عمه می گفت : ببین هیچکس مثل مادر نمیشه ... ما هر چی فکر کردیم و نگاه کردیم چیزی نفهمیدیم … علیرضا خان می گفت : من فهمیده بودم ولی دیدم شماها اصرار دارین شکل هم هستن , گفتم شاید من اشتباه می کنم ... رویا جان اسم بچه رو پدربزرگ انتخاب می کنه …
ناهید گلکار