داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و نهم
بخش سوم
گفتم : وای عمو جون ... چشم , راست میگین ... آره , ببخشید منو … شما انتخاب کنین ... من رو حرف شما حرفی نمی زنم ... هر چی شما بگین .... با عمه تصمیم بگیرین , من همون کارو می کنم ... شما که سلیقه تون خوبه , از خدا هم می خوام …
بعد اومد جلو و یکی از دخترها رو از من گرفت و مدتی بهش نگاه کرد گفت : هان … هان من فکر می کنم و بهتون میگم …
احساس کردم از اسم هایی که من گفتم خوشش نیومده ولی واقعا برام فرق نمی کرد و دلم می خواست به اون احترام بذارم …
ایرج هم حرفی نزد …
۲۶ اردیبهشت روز تولد دخترا بود و من باید زود خودم رو جمع و جور می کردم تا بتونم به درس و دانشگاه برسم ... تا اوجا هم کلی عقب مونده بودم …
ولی متاسفانه دکتر می گفت چون وزن باری که تحمل کردی زیاد بوده و زایمان سختی هم داشتی , باید یک مدت تو بیمارستان تحت نظر باشی و بچه ها هم یک کم جون بگیرن بعد بری خونه .
این بود که من یک هفته دیگه تو همون بیمارستان بستری موندم تا تحت مراقبت باشم .
تو مدتی که توی بیمارستان بودم , تورج و حمیرا هم زنگ زدن ...
اول تورج بود که تماس گرفت … من بچه بغلم بود , ایرج گوشی رو برداشت … با خوشحالی گفت : سلام داداش جون ... دیدی عموی دو تا دختر شدی ؟ چرا گریه می کنی ؟ … فدات بشم … مرسی , خوبه … خیلی خوبه … رویا بچه بغلشه … نمی تونه حرف بزنه … خوب دیگه مادر شده … چشم … چشم ... قربونت برم . زودتر ان شالله بیا که دلمون برات خیلی تنگ شده … چشم , بهش میگم … آره همه چیز رو به راهه … دست عمموشونو می بوسن …
در ضمن مینا خانم هم اینجاس ... می خوای باهاش حرف بزنی ؟
و گوشی رو داد به مینا …
مینا هم یک کم با اون حرف زد و قطع کرد و من متوجه شدم ایرج نمی خواست گوشی رو بده به من تا با تورج حرف بزنم …
برای اینکه دو ساعت بعد حمیرا زنگ زد و این بار من داشتم به بچه شیر می دادم , ایرج گوشی رو گرفت جلوی گوش من و کلی با حمیرا و بعد نگار و آخرم با آقای رفعت حرف زدم و ایرج با صبوری گوشی رو نگه داشته بود …
دلگیر شدم ...... نمی خواستم اون بازم نسبت به این مسئله حساس باشه و بازم فهمیدم که اون سایه هنوز روی زندگی منه …
مینا هم هر روز میومد و بهم سر می زد و عجیب این بود که عمه خیلی باهاش مهربون شده بود … انگار با یادآوردی خاطرات خودش نمی خواست دیگه بلایی که سر خودش اومده برای مینا هم باشه …
هر روز صبح تا ظهر مینا پیشم بود … تا موقعی که عمه میومد و از اونجا می رفت کلاس کنکور …
از سر شب هم ایرج میومد تا فردا صبح و از همونجا می رفت کارخونه …
علاقه ی شدیدی که مینا به دخترا نشون می داد , برام جالب بود ... همون طور که منو دوست داشت بچه ها رو هم واقعا مثل بچه ی خواهر خودش می دونست .
تا روزی که من برای رفتن به خونه آماده می شدم , مینا پیشم بود و خانومانه و بی توقع به من کمک می کرد ...
ناهید گلکار