داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و نهم
بخش چهارم
موقع رفتن داشتیم از هم خداحافظی می کردیم که عمه گفت : تو مگه نمیای بریم خونه ما ؟
مینا با تعجب گفت : نه , من کلاس دارم ...
عمه گفت : امروزو ولش کن … الان موقع کلاس نیست … امشب رویا و دخترا رو می بریم خونه , توام بیا ... اصلا زنگ می زنیم سوری و آقای حیدری هم بیان …
مینا بدون چون و چرا قبول کرد و با ما اومد .
تو فرصتی که من بیمارستان بودم ایرج و عمه خیلی از وسایلی که باید دو تا می شد و تهیه کردن جز تخت ... برای همین اون دو تا نازنینم رو کنار هم توی یک تخت می خوابوندم . ولی یک گهواره هم برای پایین گرفته بودیم که وقتی اونا رو میاریم پایین , جا داشته باشن ... من و مینا بالای سرشون بودیم ... اونا خیلی شکل هم بودن ولی جفت نبودن و کاملا با هم فرق داشتن .
سوری جون و آقای حیدری هم اومدن ... چون متوجه شده بودن که رفتار عمه و علیرضا خان با اونا کاملا فرق کرده ...
همه دور هم بودیم ... بالاخره خودم از عمو پرسیدم : حالا که دور هم هستیم اسم دخترا با شما . بفرمایید امشب اسم اونا رو تعین کنید … عمه جون شما هم نظر بدین …
علیرضا خان بادی به غبغب انداخت و گفت : آره , اسم بچه رو پدر بزرگ تعیین می کنه ... من خودم می خوام بگم اسم بچه ها چی باشه …
کمی دست دست کرد و سینه ای صاف کرد و چاییشو سر کشید ...
عمه تحملش تموم شد و گفت : ای بابا ... بگو ببینیم چی می خوای بگی ؟ …
عمو خندید و گفت : میخوام اسم نوه هام رو بذارم ترانه و تبسم …
همه دست زدن ولی من در حالی که چشمم پر از اشک بود رفتم و برای اولین بار دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش ...
و اسم دخترای من معلوم شد …
عمه گفت : ایرج , اون دخترِ بورتو بیار بده به من ببینم … خوب معلومه دیگه بوره , ترانه است …
بعد اونو در آغوش گرفت و سرش رو کنار گوش اون برد و نامش رو صدا کرد ...… “ بسم الله الرحمان الرحیم … به نام خانم فاطمه ی زهرا اسمش فاطمه و ما ترانه صداش می کنیم ” و در گوشش اذان گفت ...
و برای تبسم هم زهرا رو اذان گفت …
اون شب به اصرار ما مینا پیش من موند ... وقتی رفتم جابجاش کنم تا بخوابه , دستمو گرفت و گفت : وقتی می خوای بری دانشگاه , بچه ها چی می شن ؟
گفتم : الان که خودم هستم ولی عمه هست ، مرضیه هست ، شاید براشون پرستار بگیرم . چطور مگه ؟ گفت : من بیام از بچه ها مراقبت کنم ؟
گفتم : نه به خدا ... امکان نداره ... تو باید امسال قبول بشی ... بعدم مگه نگفتی می خوای بری سرکار ؟ گفت : منم همین رو میگم .. تو منو برای پرستاری بچه ها استخدام کن … نه , صبر کن ... بهم پول بده ولی به شرط اینکه به کسی نگی , بین من و تو باشه ... هم بچه ها رو دست غریبه نمی دیم , هم من کار دارم . چی میگی ؟ تو رو خدا اگر نمی خوای از من رودرواسی نکن …
گفتم : نمی دونم والله ... من که از خدا می خوام ولی باید به عمه و ایرج هم بگم . باشه عزیزم … تو حالا بخواب … ولی تو راهت دوره ... سختت نمی شه ؟
گفت : نه , تو کار نداشته باش ... من تا تو از دانشگاه بیای اینجا می مونم . صبح هم خودم رو می رسونم … تو فقط روش فکر کن .
وقتی با عمه و ایرج مشورت کردم , عمه یک فکری کرد و گفت : می دونم چرا این کارو می کنه ... بذار بیاد ... عیب نداره , اقلا مطمئن هستیم بچه ها دست غریبه نیستن ... خاطرمون جَمعه ... من خودمم هستم ... راست میگه این طوری بهتره , با هم نگرشون می داریم . تو هم که یکی دو ماه دیگه تعطیل میشی .
من خودمم از این موضوع خوشحال بودم و قرارم رو با مینا گذاشتم …
صبح که مینا رفت دخترا هنوز خواب بودن ... من رفتم تا کتابام رو بیارم که همین طور که کنار بچه ها هستم به درسم هم برسم …
ایرج اومد و گفت : عزیز دلم من دارم می رم ... زود برمی گردم ... کار نداری ؟
گفتم : ایرج جان , من از شنبه می رم دانشگاه ... تو اینو بدون …
اومد تو اتاق و گفت : زود نیست ؟
گفتم : چرا … ولی خیلی عقبم . برم ببینم چه خبره ؟
نگاهی به اطراف انداخت و اخماشو کرد تو هم و گفت : تو نمی خوای این تابلو رو از دیوار برداری ؟
گفتم : اینو تورج کشیده , من خیلی دوستش دارم ... منو یاد روز اولم میندازه که اومدم اینجا ...
با غیض گفت : برش دار بذارش یک جای دیگه …
گفتم : ولی اگر تورج بیاد ببینه نیست , ناراحت میشه .
گفت : تو ناراحت میشی یا تورج ؟ اون وقت من این وسط ……. همین امروز ورش دار ….
و بدون خداحافظی رفت …
من سست شدم ... دلم نمی خواست این حرف رو به من بزنه و این بدترین توهینی بود که تا اون موقع به من کرده بود و من دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم …
ناهید گلکار