داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصتم
بخش دوم
گفت : ببین به من میگی حرف بزنیم ولی تو زیر بار هیچ کارت نمی ری ؟ …..
نگاه پر از معنایی بهش کردم و تو دلم گفتم ایرج نکن ... تو رو خدا نکن …..
از سر و صدای ما ترانه بیدار شد و گریه افتاد …………
بچه رو برداشتم تو بغلم گرفتم و اونو تکون دادم تا دوباره بخوابه ……
فکر کردم باید سکوت کنم و به حرفش گوش کنم تا این مسئله از ذهنش بره ...
اومد جلو و آروم گفت : بدش به من آرومش کنم ... چرا گریه می کنه ؟
ترانه رو دادم بهش و رفتم بیرون تو دسشویی و دستمو گذاشتم روی دهنم و تا می تونستم گریه کردم ….
خودمو تو آینه نگاه کردم ... حالم خیلی بد بود ... حتی فرصت نمی کردم سرمو شونه کنم …..
و بعد صورتم رو شستم و رفتم بیرون ….
ایرج متوجه شد ... اومد جلو و گفت : رویا جان ؟ گریه کردی ؟ ببین نمیشه باهات حرف زد ؟ گفتی بگو , منم گفتم ... پس دیگه دلگیر نباش ... من دوستت دارم ... به خدا خیلی دوستت دارم ... منظور خاصی که ندارم ... دلم نمی خواد مشکلی پیش بیاد ….
که عمه زد به در و اومد تو ….
من سکوت کردم ولی چیزی از دلم در نیومد ... نمی دونستم که دفعه ی بعدی اون به چی مشکوک میشه و من چیکار باید بکنم تا این مسئله از ذهن اون پاک بشه ……..
با اینکه حرف اون تو دلم بود , تصمیم نداشتم عکس العملی نشون بدم که باعث بشه زندگیمون سرد بشه …
احساس زنانه ای بود که هر زنی داره و اون از دست ندادن کانون گرمی برای بچه هاش بود …
حالا من دیگه به لحظات فکر نمی کردم ... وقتی مادر شدی باید آینده دور رو هم برای بچه هات مجسم کنی ... حالا می فهمیدم چرا مادرم خیلی چیزها رو تحمل می کرد و به روی خودش نمیاورد و حال عمه رو درک می کردم که سال ها اون همه رنج رو به دوش خودش کشیده بود و بازم صبوری می کرد ….
یک شب اون به من گفته بود اون همه فداکاری و صبر چی شد ؟ حالا می فهمم که وجود و خاصیت زن اینه که سعی کنه خانوادشو خوشحال و خوشبخت ببینه …..
حتی اگر خودش گاهی این وسط زجر بکشه و خواسته هاش پایمال بشه …….
بالاخره با هزار سختی تونستم اون ترم رو هم تموم کنم ... مینا با دل و جون از بچه ها مراقبت کرد و دیگه هر دوی اونا یک جورایی اونو مادر خودشون می دونستن …. به خصوص که من دیگه شیر نداشتم و هر دو از شیر خشک استفاده می کردن و اونم مینا بهشون می داد …..
و راستش من گاهی حسودی می کردم ... طوری بود که وقتی اون می رفت بچه ها بهانه شو می گرفتن و ساکت نمی شدن …
مخصوصا ترانه ... وقتی اون برمی گشت , می رفت تو بغلش و سرشو می برد تو سینه ی اون و خودش بهش می مالید و این طوری اعتراض می کرد که چرا رفته …….
برای همین وقتی یکی از استادهای من به اسم دکتر صالح که ریئس یکی از مهم ترین بیمارستان های تهران بود , به من پیشنهاد کرد که توی تابستون دستیارش باشم و این آرزوی هر کدوم از اون دانشجوهای پزشکی بود , من قبول نکردم و فقط چند واحد تابستونی گرفتم که بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و اونم زیاد وقتگیر نبود …..
منم تو درس ها به مینا کمک می کردم و با هم تست کار می کردیم …..
به خصوص زبانی که از حمیرا یاد گرفته بودم که به طور مجزه آسایی کلید زبان بود رو بهش یاد دادم ….
ناهید گلکار