داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و یکم
بخش اول
اواخر مهر بود که تورج خبر داد داره میاد …
همه خوشحال بودن ... عمه که روی پاش بند نمی شد ... ولی من با وجود تمام خوشحالیم , نمی تونستم کوچکترین عکس العملی نشون بدم …
من تورج رو دوست داشتم چون اون آدم با ارزشی بود ، با شعور و با معرفت و در عین حال من نمی تونستم فراموش کنم که اون چه کاراهایی برای من کرده …. و حتی برای ایرج و بچه ها …..
خوشبختانه اون ساعت هفت شب می رسید تهران ... و وقت مناسبی بود که دخترا رو که اون هلاکشون بود ببینه ……..
ساعت چهار و نیم بود , من تازه از دانشگاه با مینا اومدیم خونه که حاضر بشیم برای استقبال از اون ….
الان بچه ها پنج ماهه بودن و خیلی خواستنی ... راستش از اشتیاقی که تورج همیشه توی تلفن از خودش برای دیدن بچه ها نشون می داد , منم دیرم می شد که هر چه زودتر اونا رو ببینه ….
داشتم حاضرشون می کردم و بهترین لباس اونا رو تنشون کردم که ایرج اومد تو اتاق و پرسید : تو کجا ؟؟
از پرسش قاطع و تندش فهمیدم من نباید برم ...
گفتم : من که درس دارم ... مگه بچه ها رو نمی بری ؟
گفت : نه , اذیت میشن ... میاد خونه دیگه … همین جا بهتره اونا رو ببینه … طولانی میشه , بچه ها خسته میشن …..
شونه هامو انداختم بالا و گفتم : برای من فرقی نمی کنه ….
هر طور تو صلاح می دونی …
عمه و علیرضا خان و حتی مینا وقتی فهمیدن که من نمیام , ناراحت شدن و اصرار کردن…….
حتی علیرضا خان با قاطعیت می گفت : برو , برو حاضر شو بیا ... مگه میشه تو نباشی ؟
ولی من گفتم که : بهتره درس بخونم تا شما برگردین ... شام رو هم حاضر می کنم ... این طوری بچه ها خسته میشن و بداخلاقی می کنن ….
عمه به زحمت راضی شد که بدون من و بچه ها بره ... اونم ذوق داشت هر چی زودتر ترانه و تبسم رو به تورج نشون بده ………..
وقتی اونا رفتن , بغضی که توی گلوم نگه داشته بودم ترکید ….
بیشتر از هر چیزی از این ناراحت بودم که من داشتم برای کسی که دوست داشتم فیلم بازی می کردم و از این کار به شدت منتفر بودم ... بهش گفته بودم من می خوام رویا باشم ... نذار کار به جایی برسه که ندونیم کدوم حرفمون درسته , کدوم غلط …..
و من الان همونی شده بودم که دوست نداشتم ... خوب اگر می خواستم تنشی پیش نیاد , باید رعایت می کردم ….. و همیشه تلاشم این بود که حسادت های اونو به بهترین شکل جواب بدم و در مقابلش واکنش شدید نشون ندم که می دونستم هم فایده ای نداره و هم ممکنه اون حساس تر بشه ……..
خودمو دلداری دادم و گفتم : ول کن رویا ... فرقش یک ساعته ... میاد خونه دیگه و بچه ها رو می ببینه ... دنیا که آخر نشده …….
ولی می دونستم که اون چیزی که منو ناراحت می کنه , این نیست ….
به کمک مرضیه روروک های بچه ها رو آوردیم پایین و اونا رو نشوندم توش و بردمشون توی آشپزخونه تا شام رو آماده کنم ……
بعدم سرمو به بازی با دخترا گرم کردم تا اونا رسیدن …
به محض اینکه ماشین جلوی ساختمون نگه داشت اولین نفری که پیاده شد تورج بود ….
ناهید گلکار