خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش دوم



    به طرف ساختمون پرواز کرد و خودشو رسوند به بچه ها ……
    از اشک چشم و بیقراری اون , کاملا اشتیاقش برای دیدن دخترا معلوم بود ………..

    و من دور از چشم ایرج تونستم باهاش سلام و احوال پرسی کنم …
    اون نمی تونست با اون دو تا بچه چیکار کنه ... دو تاشونو بغل کرده بود و می بویید و می بوسید ... اینو می گذاشت , اون یکی رو برمی داشت و هی می گفت : رویا چیکار کردی ؟ بی نظیرن ... حرف ندارن ... شاهکارن … دستت درد نکنه زن داداش با این بچه آوردنت ……
    ترانه غریبی می کرد و مدتی اونو با بغض نگاه کرد و بالاخره هم گریه افتاد ... شاید هم از هیجان زیادِ تورج ترسیده بود ولی تبسم با همون لبخند قشنگش توی بغل تورج مونده بود و پایین نمیومد …..
    هر چی ایرج بهش می گفت : بابا بیا بغل من …. پدر سوخته منو فراموش کردی ؟
    تبسم می چسبید به تورج و دستشو محکم می گرفت به پیرهن اون تا نره بغل ایرج ...

    و از این بابت کلی خندیدم …….
    ایرج هم هر چند دقیقه یک بار تورج رو بغل می کرد و می بوسید مثل اینکه از دیدنش سیر نمی شد …..
    اما احساس کردم مینا کمی تو هم رفته …

    کشیدمش کناری و پرسیدم : چی شده ؟ چرا اخم کردی ؟
    گفت : هیچی ... یادته هر وقت از من در مورد تورج می پرسیدی , چی بهت می گفتم ؟ هیچی به خدا ... رویا اگر این بار همون کارو بکنه , دیگه باهاش نمی مونم ... می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم … قول می دم …… اصلا با من طوری رفتار کرد که انگار یک ساعت پیش منو دیده …
    گفتم : الان تو می خواستی اون چیکار کنه ؟ خوب خجالت می کشه ... صبر کن ببینیم چی میشه ... زود قضاوت نکن …. بیا فدات بشم , خودتو ناراحت نکن ... تازه از راه رسیده ... تو رو اینطوری نبینه ……
    با هم شام رو حاضر کردیم و اون رفت پیش بقیه …. منم یک سینی چایی ریختم و بردم بیرون ………..
    تورج از علیرضا خان پرسید : بابا خونه ی عباس آباد رو خالی کردن ؟

    گفت : خیلی وقته بابا جان …
    باید بذارم تعمیرش کنن ... خیلی خراب کاری کردن …..
    تورج گفت : پس بی زحمت عجله کنین که من و مینا می ریم اونجا زندگی می کنیم ...
    عمه گفت : چی ؟ برای خودت می بُری و می دوزی ... آقای حیدری بهت جواب نه داده ….
    تورج گفت : آره , از اونجا بهشون زنگ زدم ... گفت به تو نمی دم , می دم به علیرضا خان …

    گفتم آخه مامانم چی ؟ گفت دیگه همینه ... حالا اگر به من نداد به بابا که می ده ... فقط شکوه خانم باید راضی بشه ...

    همه با هم به اعتراض و خنده گفتن : تورج ؟؟؟
    گفت : به خدا راست میگم .. تقصیر من نیست ... از خودش بپرسین ... گفت می دم به بابات …
    شوخی اون باعث خنده شده بود ….

    دیگه دلمون برای اون و شوخی های مخصوص به خودش تنگ شده بود …. ولی من تعجب می کردم که چرا تورج توی شوخی هاش اینقدر تحقیرآمیز در مورد مینا حرف می زنه …

    با اینکه می خندیدم ولی دوست نداشتم .. گاهی به صورت مینا نگاه می کردم , می دیدم تو دلش داره قند آب می کنه ... شاید اون برای اینکه خیلی زیاد تورج رو دوست داشت , به دل نمی گرفت ……..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان