داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و یکم
بخش چهارم
بچه ها رو خوابوندم ولی هر کاری می کردم نشونه ی این بود که عصبانیم ... با غیض راه می رفتم و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و آخر سر منفجر شدم و اون می دونست که وقتی من به اون حال میفتم , دیگه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره ..... و داد زدم : پس می خواستی بشینم عزا بگیرم؟ اینو می خواستی ؟ من آدم نیستم ؟ …
بسه دیگه داری منو خفه می کنی ….. ولم کن ... دیگه نمی تونم مثل احمق ها رفتار کنم ... هر کس برای خودش شخصیت داره ……..
و بعد دستم گذاشتم روی گوشم و نشستم روی زمین ………
ایرج ترسیده بود .. اومد منو گرفت ... نمی خواست صدای ما رو تورج بشنوه ... اون درست بغل اتاق ما بود ……
منو گرفته و می گفت : الهی فدات بشم ... ببخشید ... منظوری نداشتم …
عزیزم ببخشید ... تو رو خدا آروم باش ……
گفتم : ولم کن ... تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی … نمی خوام دیگه …. ولم کن ….
ایرج منو از زمین بلند کرد و من تلاش می کردم که دست به من نزنه …. و همین باعث شد که بچه ها هر دو بیدار بشن و گریه کنن …..
اون منو به زور کشوند تا لب تخت و با فشار روی بدنم نشوند روی تخت و در عین عجز و بیچارگی , هی عذرخواهی می کرد …….
با گریه ی بچه ها به خودم اومدم و یک کم آروم شدم ………
و اون خودش رفت سراغ دخترا و با هزار زحمت هر دو رو بغل کرد و آورد توی تخت خودمون و گذاشت کنار من و گفت : ببین ... ببین چقدر گناه دارن ... عصبانی نباش ... مامان رویا , ایرج دوستت داره …. تو رو خدا مامان عزیزم ... ببین ما سه تا چقدر دوستت داریم …… رویا جان ؟ رویا ؟ ول کن ... من یک چیزی گفتم دیگه ……. بیا بچه ها رو آروم کنیم ……
من حالا دیگه گریه افتاده بودم ….
با همون حال بلند شدم و بچه ها رو بردم سر جاشون و به هر دو پستونک دادم تا بخوابن ….. و خودم پشتمو کردم به اون و هر کاری کرد باهاش حرف نزدم چون می دونستم در اون موقعیت ممکن بود حرفی بزنم که پشیمونی بیاره ……..
و متاسفانه من فهمیدم که این چیزی نیست که هرگز از زندگی من بیرون بره و من باید یک فکر درست و حسابی براش بکنم ……..
سال ۱۳۵۷ :
بیست و ششم اردیبهشت بود روز تولد ترانه و تبسم ... اونا الان چهار سال داشتن و خونه ی ما برو بیای عجیبی بود ….
عمه داشت برای اونا سنگ تموم می گذاشت ... حدود پنجاه نفر دعوت شده بودند که عده ای هم از فامیل علیرضا خان بودن ………
اون خیلی دلش می خواست که فامیلش هم توی این تولد شرکت کنن و مخالفت عمه و ایرج و تورج فایده نداشت و اون اونقدر گفت تا موافقت عمه رو گرفت …..
ایرج و تورج داشتن اتاق پذیرایی رو تزیین می کردن و مینا هم به عمه کمک می کرد برای تهیه ی شام ... پسر مینا تازه راه افتاده بود و باید یکی همش مراقبش باشه تا از جایی نیفته ... همین مسئله ای که ما با دخترا داشتیم ... پله ها رو از بالا و پایین در گذاشته بودیم ………….
علی هم مثل دخترا عاشق این بود که از پله ها بره بالا و بیاد پایین ….
حالا هر سه تایی توی اتاق علیرضا خان بودن و مشغول بازی …..
راستی یادم رفت بگم مینا و تورج دو ماه بعد از اون خواستگاری ازدواج کردن و طبق خواسته ی تورج عروسی بی سر و صدا و ساده ای داشتن …. و از همون اول توی آپارتمان عباس آباد که خیلی هم بزرگ نبود , زندگی مشترکشون رو شروع کردن ….
ظاهرا خیلی خوب و خوش بودن ولی مینا همون تردید رو هنوز نسبت به تورج احساس می کرد …. و هر وقت حرف میشد به من می گفت : باور کن رویا هنوز نمی دونم واقعا چه احساسی نسبت به من داره ………….
وقتی خدا به اونا یک پسر داد , تورج عرش آسمون رو سیر کرد ……..
و حالا با اینکه علی فقط یک سال داشت , مینا دو ماهه باردار بود ….
تورج شوخی می کرد و می گفت : من تو رو گرفتم که برام بخونی ... حالا تو اومدی هی بچه میاری …..
البته ما که می خندیدیم ولی مینا تازگی نسبت به بعضی شوخی های اون حساس شده بود …….
ناهید گلکار