داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و دوم
بخش دوم
چند روز بعد از اون , وقتی می خواستم با عجله خودمو برسونم به بیمارستان , دو نفر جلوی منو گرفتن …
پرسیدم : چی می خواین ؟ برین کنار , کار دارم ...
یکیشون با غیض به من حکم کرد که همراه اونا برم …
اسماعیل که منتظر من بود , از دور منو دید ... خودشو رسوند به من و پرسید : خانم چی شده ؟
گفتم : هنوز نمی دونم ...
پرسیدم : آخه من با شما کجا بیام ؟ برای چی ؟ برین دنبال کارتون وگرنه می دمتون دست پلیس ...
گفت : مشکلی نیست ... فقط می خوایم با شما حرف بزنیم ...
و یکی از اونا زیر بغل منو گرفت و به زور با خودش کشید .
اسماعیل منو گرفت و گفت : نمی ذارم ببرینش ... شماها کی هستین ؟
من خیلی ترسیده بودم و با خودم گفتم همون اعلامیه ها کار دست من داده ... در حالی که من حتی یکی از اونا رو نخونده بودم ….
اون یکی زد تو سینه ی اسماعیل و گفت: ما از اداره ی ساواک هستیم ... برو بذار کارمون رو بکنیم …..
اسماعیل با شنیدن اسم ساواک منو ول کرد و دوید طرف ماشین و اونا منو با خودشون بردن ….
سابقه ی ذهنی که از دستگیری دانشجوها داشتم , مطمئن شدم که برای منم پاپوش درست کردن و حالا گیر ساواک افتادم ….
منو هل دادن و نشوندن توی یک ماشین و خودشون نشستن دو طرف من ……… و حرکت کردن …..
یکیشون چشم منو بست……
من که خیلی ترسیده بودم , شروع کردم به التماس کردن که من با کسی کاری ندارم , یک مادرم و باید از بچه هام نگهداری کنم ... تو رو خدا ولم کنین … الان باید تو بیمارستان باشم ... مریض دارم …. قسم می خورم من به کار کسی کار ندارم ……
ولی انگار کسی به حرف من گوش نمی کرد …
بعد از مدتی ماشین نگه داشتن و من پیاده شدم ...
دیگه حتم داشتم دارم میرم زندان ….. و دنیا برام جهنم شد .
ناهید گلکار