داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و سوم
بخش اول
گفتم : وای ,, تورو خدا نه ... یک وقت این کارو نکنین که من ازتون نمی گذرم ….
ایرج گفت : نباید بفهمیم کی با ما این کارو کرده ؟ ….
عمه گفت : راست میگه ... ما همه داشتیم می مردیم .. وسط حیاط همه با هم گریه می کردیم …
اگر بلایی سرت میومد چه خاکی سرمون می ریختیم ؟ ...
ایرج سرشو کوبید به دیوار ... من گفتم دیگه چهار شکاف باز کرد ... از همه بدتر اون دو تا بچه اونقدر گریه کردن تا خوابشون برد ….
گفتم : وای الهی بمیرم ... مگه اونا هم فهمیدن …..
مینا گفت : خوب معلومه ... مگه کسی می تونست خودشو کنترل کنه ؟ ...
تورج گفت : به خدا اگر این بارم زیر سر شهره باشه ,زنده نمی ذارمش ….
اون شب تا نزدیک صبح بیدار بودیم … ولی بازم وقتی رفتیم تو تخت , من خوابم نمی برد و استرس داشتم ... تا اینکه ایرج منو بغل کرد و روی سینه اش گرفت …
مثل اینکه جای امنی پیدا کرده بودم , خوابم برد …
با ناز و نوازش ترانه و تبسم از خواب بیدار شدم .. اونا از اینکه من گم نشده بودم , خوشحال بودن ...
ترانه می گفت : مامان کی تو رو برده بود ؟ مگه خودشون مامان نداشتن که تو رو بردن ؟ …..
از حرفای بچه ها فهمیده بودم که هیچ کس به روحیه ی اونا فکر نکرده و هر دو ضربه ی روحی بدی خوردن … که تا مدتی جبران نمی شد کرد ……
حالا هر وقت می خواستم از خونه برم بیرون هر دو به من می چسبدن و گریه می کردن و با مکافات اونا رو راضی می کردیم و خاطرشون رو جمع که من برمی گردم و اتفاقی برام نمیفته …..
بالاخره امتحانات تموم شد ولی دانشگاه هر روز شاهد حوادثی ناگوار بود و من از ترسم به هیچ کس نزدیک نمی شدم …
با تموم شدن دانشگاه و دادن پایان نامه که اونم همیشه توی وقت های بیکاری , تو بیمارستان می نوشتم ….
من درسمو تموم کردم …. ولی هنوز نفهمیده بودیم که اون جریان از کجا بود و فقط مطمئن شدیم که کار ساواک نبوده …..
تا اینکه تهران شلوغ شد و حادثه ی میدون ژاله پیش اومد …….
روز جمعه هفدهم شهریور بود …. دکتر از من خواست که به جای ایشون برم بیمارستان و مریض هاشو ویزیت کنم ... اون همیشه این کارو می کرد ... بعد از هر عمل که منم همراهش بودم وظیفه ی مراقبت بعد از عمل رو به من واگذار می کرد ……
قرار شد من تا ظهر برم و به مریض ها سرکشی کنم و برگردم خونه …
تازه چشممو باز کرده بودم که ایرج منو بغل کرد و گفت : دلم برای علی تنگ شده ... بریم امروز خونه ی تورج اینا ….
گفتم : بریم عزیزم ولی من باید یک سر برم بیمارستان و برگردم ……
طبق معمول اوقاتش تلخ شد ولی می دونست که وقتی باید برم , دیگه می رم ... بحث نمی کرد ….
ولی من از این که اون ناراضیه خیلی معذب می شدم وحتما یک طوری از دلش در میاوردم …. اون نمی دونست که چقدر خسته ام و دوست دارم هنوز تو رختخواب بمونم و با اون و بچه هام باشم ولی احساس وظیفه نمی گذاشت ... دوست داشتم کارمو به بهترین نحو انجام بدم …..
نه برای اینکه بگن من خوبم , فقط این یک خصلت باطنی بود که از بچگی داشتم ……..
صدای ترانه از پشت در اومد ... اون تازه یاد گرفته بود که دست کوچولوشو مشت می کرد و با انگشت وسط می زد به در که اجازه بگیره بیاد تو ...
ایرج پرید در باز کرد ... هر دو پشت در بودن ……. تا دیدن من بیدارم , پریدن روی تخت و چهار تایی شروع کردیم به بازی کردن …
ایرج یادشون داده بود که با بالش به هم بزنن و این کارو خیلی دوست داشتن ... وقتی اونا می خندیدن بهترین لحظات زندگی من بود …..
ناهید گلکار