داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و سوم
بخش سوم
ساعت رو نگاه کردم , نزدیک نه شب بود و من تا اون زمان اصلا یادم رفته بود که ایرج و بچه ها منتظر من هستن ... می دونستم توی خونه کسی هست که الان شمشیرشو برای من از رو بسته …
خودمو آماده کرده بودم تا در مقابل ایرج جوابگو باشم .. رفتم لباسم رو عوض کردم ... باز یادم اومد که صبح اسماعیل رو نگه داشته بودم که منو برگردونه ...نمی دونستم اون هنوز اونجاس یا نه …..
کیفم رو برداشتم که از اتاقم بیام بیرون که دیدم ایرج داره میاد به طرف من …..
راستش یک لحظه از ترسم برگشتم تو اتاقم ... حتی می خواستم درو ببندم که رسید به من و گفت : خسته نباشی عزیزم … بمیرم امروز خیلی اذیت شدی ... شنیدم چی شده ... اسماعیل اومد , گفت
جلوی پیرهنشو گرفتم و کشیدم تو اتاق و درو بستم و پریدم بغلش و بدون خجالت چند بار بوسیدمش و سرمو گذاشتم روی سینه اش ….
جایی که برای من امن ترین جای دنیا بود …. مهربون و آرامش بخش ….
گفتم : تو الان همه ی خستگی منو درآوردی ... خیلی ازت ممنونم که اومدی …..
گفت : خدا رو شکر ... گفتم الان اینقدر خسته و عصبی هستی که نمی شه باهات حرف زد ... بیا که همه دم در منتظرت هستن …..
پرسیدم : منظورت از همه کیه ؟
گفت : بچه ها ، مامان ، تورج و مینا، علی آقای گل …… راستش مامان دلواپس تو بود ... گفت منم میام و تورج اینا هم که خونه ی ما بودن , گفتن ما هم میایم ... پس همه اومدیم …..
گفتم : خیلی خطرناکه ... کاش اونا رو نمیاوردی ... بیرون دارن همه رو می کشن …..
گفت : الان که خبری نیست ... زود باش بریم …..
بچه ها که توی ماشین بودن با دیدن من سرشونو از پنجره کرده بودن بیرون و داد می زدن : مامان …..
ترانه می گفت : مامان من اینجام ... دسته گلت اینجاس …….
گفتم : قربونت برم دسته گل من ... عزیز دلم ….
اول اونا رو بغل کردم و سوار شدم ... حالا از سر و کول من بالا می رفتن ….
ولی من فقط جسدم اونجا بود ... خون می دیدم و خون ……. و بدن هایی که از گلوله شکاف خورده بود و جوون های کم سن و سالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردن ………
دلیل این همه خشونت رو نمی فهمیدم ... با خودم می گفتم این همه آدم برای چی جونشونو کف دستشون گذاشتن و بدون ترس جلوی گلوله رفتن ... حتما یک دلیل محکمی برای این کار داشتن ….
اونا همه خانواده داشتن و کسانی منتظرشون بودن ... پس چی باعث شده بود که اون طور شجاعانه در مقابل گلوله بایستن ؟! ……….
اون شب همه با هم رفتیم فرحزاد ... یک جایی رو سراغ داشتیم که غذاهای خوبی داشت و شام خوردیم …
تورج همش در مورد این مسئله حرف می زد ... اون از کارای بد شاه می گفت و اینکه چرا اون روز مردم به نماز جمعه رفته بودن ……..
و من از حرفای اون فهمیدم که تورج شدیدا خودش داره یواشکی مبارزه می کنه و چون خودش خلبان ارتشه , نمی تونه بطور علنی این کارو بکنه …….
و اینو به راحتی می شد فهمید ... برای این که از همه چیز خبر داشت ………….
چیزی به زایمان مینا نموده بود و حرکت کردن براش سخت بود …
و من از علی مراقبت می کردم چون تورج مدام از اون واقعه حرف می زد و من دیگه تحمل نداشتم …….
از اون روز به بعد حال و هوای شهرهای ایران تغییر کرد ... به نظرم تهران یک شکل دیگه شده بود ... همه چیز به هم ریخته بود ... مردم بی ترس و دلهره توی خیابون ها شعار می دادن …
خیلی آدم ها رو می شناختم که تا همین چند روز پیش ادعای شاه دوستی می کردن و به حزب رستاخیر پیوسته بودن و حالا بر علیه اون حرف می زدن …..
ناهید گلکار