داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و چهارم
بخش اول
تا آمبولانس رسید , علیرضا خان چشمشو باز کرده بود ... ولی ایرج تقریبا دیگه نبضش نمی زد ... اول اونو بردیم تو آمبولانس ... من هر کاری لازم بود , براش انجام دادم …
یک کم بهتر نفس می کشید ولی اصلا خوب نبود ...
تا رسیدیم بیمارستان , زنگ زدم دکتر صالح و جریان رو گفتم و اونم راه افتاد که بیاد …. سریع ازش عکس برداری کردیم …..
دنده اش صدمه دیده بود و خونریزی داخلی داشت و این خیلی بد بود …..
من اونو بردم تو اتاق عمل تا همه چیز حاضر باشه و وقت تلف نشه ….
اونجا چشمشو باز کرد و منو نگاه کرد …..
و دوباره بست و رفت به اغماء ……
غیر از ایرج کارگرهای دیگه هم بودن که صدمه زیادی خورده بودن ولی بیشتر سر پایی درمان شدن به جز دو نفر که بستریشون کردیم ...
دکتر که رسید , همه چیز حاضر بود جز من ... منی که دیگه طاقتم تموم بود …
دکتر صالح یک نگاهی به من انداخت و گفت : تو به درد من نمی خوری ….
و منو از اتاق بیرون کرد ... هر چی گفتم می خوام باشم , اجازه نداد و درو بست …….
یک کم نشستم … هاج و واج مونده بودم ... راستش امیدی نداشتم چون عکس های اونو دیده بودم و می دونستم که دارم ایرج رو از دست می دم ….
و این برای من یعنی تموم شدن دنیا ….
نمی دونستم دارم گریه می کنم یا نه ... اشکهام میومد پایین ولی هیچ حسی برای پاک کردن اونا نداشتم ….
فقط گاهی یک صدای مهیب توی گوشم می پیچید و ایرج رو صدا می کرد … و دوباره … و دوباره ….
حتی یادم رفته بود که دعا بخونم ... مثل دیوونه ها شده بودم ... چند تا از دوستام تو بیمارستان هوامو داشتن ... ولی من فقط صدا می زدم : ایرجم ........
یکی از اونا که اسمش نسرین بود و اون روزا با هم خیلی نزدیک شده بودیم …. از پیش علیرضا خان میومد و به من گفت : حال پدر شوهرتو نمی پرسی ؟
گفتم : راستی چطورن ؟ حالشون خوبه ؟
گفت : فعلا خوبن ولی هنوز درست نمی تونه نفس بکشه …
الان زیر سرم رفته ... بلند شو بریم یک حالی ازش بپرس ... یک کم سرت گرم میشه ... همش سراغ تو رو می گیره .... تا اون موقع ان شالله عمل ایرج خان هم تموم میشه …..
خودمم داشتم خفه می شدم ... دستمو گذاشتم روی گردنم و فشار دادم …. بلند شدم …….. رفتم پیش عمو ….
چشمش به من که افتاد با وحشت از من پرسید : کار ایرج تمومه ؟
گفتم : نه عمو جان ... این چه حرفیه ؟ …..
گفت : پس ایرج چی شده ؟ الان کجاس ؟ حالش خوبه ؟
گفتم : آره عمو ... نگران نباشین ... به زودی از زیر عمل میاد بیرون ……
سرشو نیم خیز کرد و گفت : رویا به خاطر من اونقدر کتک خورد ... خودشو انداخته بود جلوی من …..
و سرشو گذاشت روی بالش و با صدای بلند گریه کرد ….
گریه علیرضا خان چیزی نبود که من بتونم تحمل کنم و با اون هم صدا شدم رفتم و بغلش کردم که دلداریش بدم ولی نتونستم ... منم مثل اون گریه کردم …
چون می دونستم وضعیت ایرج خیلی بده …….
صدای عمه رو توی راهرو شنیدم ... اون داشت میومد ... حالا مونده بودم به اون چی بگم …
قبل از اون , تورج رسید و بعد عمه …
انگار پاش قدرت حرکت نداشت و به زحمت راه می رفت ….
یک نگاه به علیرضا خان کرد و از من پرسید : ایرج کو رویا ؟ ایرجم کو ؟
گفتم : نترسین ... دارن عملش می کنن ... ان شالله خوب میشه ...
تورج پدرشو بغل کرد و بوسید و ازش پرسید : چی شده بود بابا ؟ چرا اینطوری شد ؟
ناهید گلکار