داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و چهارم
بخش سوم
چشمم به ساعت بود ... نزدیک هشت شد ….
همین طور به ساعت نگاه می کردم ….. از هشت پنج دقیقه گذشت …. که در باز شد و دکتر صالح اومد بیرون ...
من بلند شدم و وایستادم جلوش …
می دونستم که اون همیشه در مورد مریض , حقیقت رو میگه ….
منو نگاه کرد و گفت : مثلا تو دست پرورده ی منی ؟ ازت بیشتر انتظار داشتم …
یعنی چی خودتو می بازی ؟ مریض که نباید برای تو فرق کنه ... من جای تو بودم , خودم دست به کار می شدم …
شاید یک روز آدم مجبور باشه بچشو عمل کنه … اون وقت این طوری که تو خودتو باختی , فکر نکنم بتونی یک جراح خوب بشی …….
گفتم : دکتر حال ایرج رو بگین لطفا …..
سرشو تکون داد و گفت : چی می خواستی بشه ؟ عملش کردم ... خوب می شه ... همه ی خون ها رو پاک سازی کردم ... جلوی خونریزی رو گرفتم و الانم حالش خوبه ... یک ساعت دیگه می برنش تو بخش ... حالا بگو می تونی ازش مراقبت کنی یا عشق و عاشقی کار دستت داده ؟
یک نفس صدادار از گلوم در اومد ... می دونستم که اون چیکار کرده ... دستشو گرفتم و بوسیدم و جلوش تعظیم کردم ….
گفتم : به من نگو دکتر که عمل ساده ای بود ……
خونسرد گفت : نه که نبود ... معلومه ... داشت م یمرد شوهرت ... ولی راه نجات داشت و خدا کمک کرد ….
وقتی عمل تموم شد , خودمم باورم نمی شد که کار به این تمیزی انجام داده باشم …..
گفتم : اگر یک روز بتونم مثل شما بشم , به خودم افتخار می کنم ……
گفت : میشی ... دیر نمیشه …. خوب من خیلی خسته ام , می رم خونه ... دیگه بقیه اش با تو ……
تورج و عمه هم ازش تشکر کردن و اون رفت ……
و من رفتم پیش ایرج …. می دونستم که خدا اونو دوباره به من داده …..
کنارش که رسیدم دستشو گرفتم و گذاشتم روی لب هام و خدا رو هزار بار شکر کردم ….
ترتیبشو دادم که یک اتاق خوب برای اون و عمو آماده کنن و اول عمو رو بردیم و جابجا کردیم …. تا ایرج به بخش منتقل بشه ….
عمو حالش خوب نبود و به سختی نفس می کشید …..
حالا که از جانب ایرج کمی خیالم راحت شده بود , خودم عمو رو معاینه کردم ... اینکه نمی تونست نفس بکشه , برام عجیب بود ...
وقتی گوشی رو روی قلبش گذاشتم , متوجه شدم منظم نیست …..
با عجله دستور دادم دستگاه نوار قلب رو بیارن …. و خودم ازش نوار گرفتم …
باورم نمی شد ... اون سکته کرده بود … و هر لحظه داشت حالش بدتر می شد ….
فورا اونو به سی سی یو منتقل کردیم ... قبل از اینکه ایرج رو ببینه , کارای لازم رو انجام دادم …..
وقتی اونو معاینه می کردم متوجه شدم داره بعضی از اعضای بدنش از کار میفته از جمله اعصاب فک و دستش و اون چون یک پدر بود و نگران بچه اش , هیچی نگفته بود ... تا از سلامتی ایرج خاطرش جمع بشه ...
شاید هم اونقدر برای بچه اش نگران بود که اصلا نمی فهمید چی به سرش اومده و این فاجعه ای بود برای اون که همیشه با گردن افراشته و سر بلند راه می رفت ... و برای ما غمی بزرگ ...
و اگر این آسیب دیدگی زیاد باشه , از این به بعد فقط باید خدا بهش رحم کنه ….
ناهید گلکار