خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و چهارم

    بخش سوم



    چشمم به ساعت بود ... نزدیک هشت شد ….
    همین طور به ساعت نگاه می کردم ….. از هشت پنج دقیقه گذشت …. که در باز شد و دکتر صالح اومد بیرون ...

    من بلند شدم و وایستادم جلوش …
    می دونستم که اون همیشه در مورد مریض , حقیقت رو میگه ….
    منو نگاه کرد و گفت : مثلا تو دست پرورده ی منی ؟ ازت بیشتر انتظار داشتم …
    یعنی چی خودتو می بازی ؟ مریض که نباید برای تو فرق کنه ... من جای تو بودم , خودم دست به کار می شدم …
    شاید یک روز آدم مجبور باشه بچشو عمل کنه … اون وقت این طوری که تو خودتو باختی , فکر نکنم بتونی یک جراح خوب بشی …….
    گفتم : دکتر حال ایرج رو بگین لطفا …..
    سرشو تکون داد و گفت : چی می خواستی بشه ؟ عملش کردم ... خوب می شه ... همه ی خون ها رو پاک سازی کردم ... جلوی خونریزی رو گرفتم و الانم حالش خوبه ... یک ساعت دیگه می برنش تو بخش ... حالا بگو می تونی ازش مراقبت کنی یا عشق و عاشقی کار دستت داده ؟
    یک نفس صدادار از گلوم در اومد ... می دونستم که اون چیکار کرده ... دستشو گرفتم و بوسیدم و جلوش تعظیم کردم ….
    گفتم : به من نگو دکتر که عمل ساده ای بود ……

    خونسرد گفت : نه که نبود ... معلومه ... داشت م یمرد شوهرت ... ولی راه نجات داشت و خدا کمک کرد ….
    وقتی عمل تموم شد , خودمم باورم نمی شد که کار به این تمیزی انجام داده باشم …..
    گفتم : اگر یک روز بتونم مثل شما بشم , به خودم افتخار می کنم ……
    گفت : میشی ... دیر نمیشه …. خوب من خیلی خسته ام , می رم خونه ... دیگه بقیه اش با تو ……
    تورج و عمه هم ازش تشکر کردن و اون رفت ……

    و من رفتم پیش ایرج …. می دونستم که خدا اونو دوباره به من داده …..

    کنارش که رسیدم دستشو گرفتم و گذاشتم روی لب هام و خدا رو هزار بار شکر کردم ….

    ترتیبشو دادم که یک اتاق خوب برای اون و عمو آماده کنن و اول عمو رو بردیم و جابجا کردیم …. تا ایرج به بخش منتقل بشه ….
    عمو حالش خوب نبود و به سختی نفس می کشید …..
    حالا که از جانب ایرج کمی خیالم راحت شده بود , خودم عمو رو معاینه کردم ... اینکه نمی تونست نفس بکشه , برام عجیب بود ...

    وقتی گوشی رو روی قلبش گذاشتم , متوجه شدم منظم نیست …..
    با عجله دستور دادم دستگاه نوار قلب رو بیارن …. و خودم ازش نوار گرفتم …

    باورم نمی شد ... اون سکته کرده بود … و هر لحظه داشت حالش بدتر می شد ….
    فورا اونو به سی سی یو منتقل کردیم ... قبل از اینکه ایرج رو ببینه , کارای لازم رو انجام دادم …..

    وقتی اونو معاینه می کردم متوجه شدم داره بعضی از اعضای بدنش از کار میفته از جمله اعصاب فک و دستش و اون چون یک پدر بود و نگران بچه اش , هیچی نگفته بود ... تا از سلامتی ایرج خاطرش جمع بشه ...

    شاید هم اونقدر برای بچه اش نگران بود که اصلا نمی فهمید چی به سرش اومده و این فاجعه ای بود برای اون که همیشه با گردن افراشته و سر بلند راه می رفت ... و برای ما غمی بزرگ ...

    و اگر این آسیب دیدگی زیاد باشه , از این به بعد فقط باید خدا بهش رحم کنه ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان