داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و چهارم
بخش چهارم
حالا فقط من و تورج می دونستیم …. و باید صبر می کردم تا فردا صبح که دکتر صالح میومد و وضیعت اونو کامل بررسی می کرد ……
خدا می دونه اون شب به ما چی گذشت و چه حالی داشتیم ……….
ایرج با اون حال و علیرضا خان توی سی سی یو و من هم یک دستم به این و یک دستم به اون ...
در حالی که دیگه خودم جونی تو تنم نبود و داشتم از حال می رفتم ….
تو این حال مینا زنگ زد بیمارستان و گفت : بچه ها گریه می کنن و منو می خوان و هر کاری می کنه نمی خوابن …….
گفتم : گوشی رو بده باهاشون حرف بزنم …..
تبسم گوشی رو گرفت …
ولی من فقط صدای هق و هق گریه ی اون می شنیدم ….
گفتم : عزیز دلم , عشقم …. با مامان حرف بزن , صداتو بشنوم ... قربونت برم ...
گفت : بیا دیگه ... بسه ما رو ول کردی … بیا …
گفتم : چشم ... یک کم دیگه میام ... الان مریض دارم ... تا خوب شد , میام پیش تو ... قول می دم ….
گفت : نه تو بودی , نه ایرج بود , نه مامان شکوه , نه بابایی ... همه رفتن ….
گفتم : خاله مینا که هست ... مرضیه جون , علی , مریم ... این همه هستن دیگه ... تو برو بخواب و خواب منو ببین ... قبل از اینکه تو چشمای قشنگتو باز کنی , من پیش توام ….
بعد گوشی رو ترانه گرفت و گفت : مامان تو رو خدا گم نشو , نذار کسی تو رو ببره ……
دلم براشون آتیش گرفته بود ...
گفتم : نه عزیزم ... من تو بیمارستانم و بابا ایرج پیشمه و مواظب منه ... خاطرت جمع باشه ... برو با تبسم بخواب تا صبح من بیام پیشت ... باشه عزیزم ……
به زحمت تونستم راضیشون کنم که گوشی رو بذارن ….
درست موقعی بود که داشتن ایرج رو به بخش منتقل می کردن ….
عمل سختی داشت و من هنوز دلواپسش بودم ……
ناهید گلکار