داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و پنجم
بخش چهارم
وقتی بهش گفتم , دست منو گرفت و آهسته بوسید و گفت : خانم دکتر , من خوشبخت ترین مریض عالمم ... چون عشقم و امیدم کنارمه و منو مداوا می کنه …. من مریضی هستم که می خوام تا ابد مریض بمونم .. می خوام تو از پیشم تکون نخوری مثل حالا ….. مدت ها بود که اینقدر خودمو بهت نزدیک احساس نمی کردم …. داشتم می ترسیدم که ازم دور بشی ….
گفتم : ببین چقدر خودخواهی ... نگران من نیستی ؟ که دارم از مریضی تو رنج می برم ؟ باید به فکر من باشی که دوست دارم تو زودتر خوب بشی و بازم مثل همیشه از منو و بچه ها حمایت کنی …. مریض عزیزم …….
خوب این شد که تا دو روز به عید , ایرج همچنان تو بیمارستان موند …..
و بالاخره با پای خودش اونو بردیم خونه ……
تبسم با اینکه پنج سال بیشتر نداشت ولی انگار موقعیت پدربزرگشو درک می کرد و بیشتر روز رو توی اتاق علیرضا خان مشغول بازی بود و سر اونو گرم می کرد ... صبح بعد از اینکه صبحانه می خورد , اسباب بازی هاشو جمع می کرد و می رفت تو اتاق علیرضا خان ….. و بعد وانمود می کرد دکتره و روزی بیست تا آمپول به اون می زد و بهش قرص می داد و از این کارم خسته نمی شد ... تا حوصله ی علیرضا خان رو سر میاورد ….. یواشکی می گفت تبسم رو ببرید …..
حالا اون بیشتر اوقات کتاب می خوند ……
ترانه یک جور دیگه بود ... اصلا تن به کاری که دوست نداشت , نمی داد و علیرضا خان حوصله ی اونو سر میاورد ... این تفاوت شخصیت برای من خیلی جالب بود ... در حالی که من موقعی که باردار بودم چندین کتاب خونده بودم مثل اِمیل تولستوی و یا کتاب های فروید ... ولی این که دو تا بچه همزمان با هم به دنیا بیان و اینقدر با هم فرق کنن , تو هیچ کتابی نیومده بود …..
تورج چند بار به کارخونه سر زده بود ولی هر بار خبرهای بدتری میاورد … دیگه همه ی دستگاه ها یا از بین رفته بودن یا توسط مردم دزدیده شده بودن ... حتی دفعه آخری که رفته بود گفت دیوارها رو هم خراب کردن ….
و علیرضا خان با اون همه قدرت , حالا هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ….. بدهکاری های کارخونه با چرخیدن چرخ اون پرداخت می شد و حالا مونده بود روی دست ایرج …..
و اونچه که براشون باقی مونده بود با هزینه ی بیمارستان و پول کارگرها و خرج خونه , رو به اتمام بود ... حتی عمه هم مقدار زیادی پول به ایرج داد که اوضاع رو روبراه کنه ... من فقط از بیمارستان حقوق می گرفتم و هر بار عمل هم دکتر سهم منو می داد ولی این کفاف هزینه ی سنگین اون خونه رو نمی داد ……
و کم کم همه داشتن متوجه ی خرابی اوضاع می شدن …
ایرج با این که سعی می کرد خودشو عادی نشون بده ولی کاملا مشخص بود که آشفته و نگرانه …….
ناهید گلکار