داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و ششم
بخش دوم
از وقتی مریض شده بود , هر روز از راه که می رسیدم می رفتم پیشش ... می بوسیدمش و یک کم کنارش می نشستم ... گفتم : عمو جون یک نفر از فردا میاد تا شما رو فیزیوتراپی کنه … دکتر صالح میگه شما حتما با این کار خوب می شین ….
پرسید : تو چی میگی ؟ من خوب میشم ؟ می تونم دوباره کارخونه رو سر پا کنم ؟
خندیدم و گفتم : البته ... چرا که نه ... دست به دست هم می دیم و اونجا رو راه می ندازیم …. مگه چقدر کار داره ؟ … اونجا رو کی کارخونه کرد ؟ خوب شما کردین …. مگه نگفتین یک تیکه زمین بود ؟ حالام فکر کنین همونه ... از اول درستش می کنیم ... هیچی عوض نشده ... حالا شما ایرج و تورج رو دارین … شما خیلی طول بکشه , دو سه ماه دیگه خوب می شین ولی اگر خودتون بخواین ….
گفت : می خوام ... خیلی هم می خوام … از این وضع خسته شدم … از همه بیشتر می دونی برای چی دارم زجر می کشم ؟
گفتم : نه ……
گفت : برای پیپم ... شکوه همه رو جمع کرده … اگر یک بار بکشم خیلی برام بده ؟
گفتم : صبر کنین من ترتیبشو می دم ... یک کم دیگه صبر کنین ... ریتم قلبتون خوب بشه و بدنتون راه بیفته , کاری می کنم که روزی یک بار رو بکشین ... شما فقط با من همکاری کنین ... خودم بهتون قول می دم که زود خوب بشین …..
دستمو گرفت توی دستش و به من نگاه کرد ... چیزی نگفت ... من خودم همه چیز رو از نگاهش خوندم …….
احساس ناتوانی و عجزی که اون داشت , برام غیر قابل تحمل بود …. دلم خیلی به حالش سوخت ...
اون مرد بدی نبود ... مهربون بود ... به کارگرهاش می رسید و شاید این حقش نبود که این طور توی خونه بیفته و قدرت حرکت نداشته باشه …
بغضمو قورت دادم و رفتم …
بچه ها تو اتاقشون بازی می کردن و متوجه ی اومدن من نشده بودن ... هر دو پریدن گردنم و هر کدوم می خواستن من به حرف اون گوش کنم ... یکی لباسم رو می کشید و اون یکی صورتم رو طرف خودش فشار می داد …….
تبسم برام نقاشی کشیده بود ... ترانه خونه درست کرده بود و هزار تا حرف دیگه داشتن که انگار تموم شدنی نبود ... مدتی هم با اونا سر گرم شدم ….
ولی نقاشی تبسم منو به فکر واداشت … اون منو کشیده بود که دارم میرم سر کار و ایرج یک کنار خوابیده بود ….
و من متوجه شدم که دخترا هم یک حسی از این بابت که ایرج همش خوابیده پیدا کردن … شاید نمی خواستن پدرشون تو خونه بخوابه و مادرشون بره سرکار ...
خواستم حرفی بزنم ولی چیزی به ذهنم نرسید …
پس فقط گفتم : خیلی عالیه ... قشنگ شده ... حالا یک بارم منو تو خواب بکش که ببینم چطوری می شم ...
ترانه پرسید : مگه تو می خوابی ؟
خندیدم و گفتم : معلومه که می خوابم ……
گفت: ولی بابا ایرج از صبح خوابه ... بیدارش کردیم ولی بلند نشد …
گفتم : برای اینکه خودتون می دونین بابا مریض بود ... اگر استراحت نکنه , حالش خدای نکرده دوباره بد میشه ... پس مزاحمش نشین ... باشه مامان ؟
ناهید گلکار