داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و ششم
بخش سوم
بعد رفتم تو اتاق خودمون … ایرج توی تخت بود ….
گفتم : سلام عزیزم ... خوبی ؟ هنوز خوابی ؟ ……
این کلمه ی هنوز برای اون سنگین بود ولی من اصلا منظوری نداشتم …. از جاش تکون نخورد ... پیدا بود که اصلا خواب نبوده …..
گفت :می خوای از فردا بیام لب پنجره وایستم تا تو بیای ؟
نشستم کنارش و بوسیدمش و گفتم : جواب سلام واجبه ….
با بی حالی گفت : سلام …
دست انداختم گردنش و گفتم : دلم برات تنگ شده بود ...
هیچی نگفت ... آروم یک دست منو گرفت و با دست دیگه سرمو نوازش کرد ولی ساکت بود ...
همین طور که لباسم رو عوض می کردم , گفتم : می دونی چی شد ؟ فردا فیزیوتراپ میاد برای عمو ...
بازم ساکت موند ...
راستی عمو میگه می خواد کارخونه رو دوباره راه بندازه …. این برای روحیه اش خیلی خوبه ... ان شالله زودتر خوب بشه و این کارو بکنیم ….
ایرج گفت : منظورت منم ؟
گفتم : نه عزیزم ... منظوری نداشتم ... تو که می دونم چطور اخلاقی داری ... به خاطر عمو گفتم …….
گفت : فایده نداره ... فکر می کنی من به این فکر نیفتادم ؟ می ریزن دوباره خراب می کنن ... مشکلشون کارخونه نیست ... می گن ما طاغوتی هستیم … خوب والله من معنی این حرف رو هم نمی دونم ... واقعا به کی می گن طاغوتی ؟ هر کس که مال و منال داره , گناهکاره ؟ اگر یک روز اینا هم ثروتمند شدن , بازم به خودشون میگن طاغوتی ؟ حالا ما که چیزی هم نداریم ولی هر چی هست با زحمت خودمون به دست آوردیم ... نه دزدی کردیم , نه از دیوار مردم رفتیم بالا …..
هر چی هست از تلاش بابا بوده و ده سالم هست من دارم پا به پاش کار می کنم …..
هیچ چیز مبهمی هم توی کارمون نیست ... حالا چهل تا کارگر بی کار شدن خوب شد ؟ الان خرج زن و بچه ی اونا رو کی میده ؟
سر در نمیارم چی رو می خواستن ثابت کنن ؟ با کشتن من و بابام چی خراب بود که حالا درستش کردن ؟
هیچ وقت خرابکاری چیزی رو درست نمی کنه ….
گفتم : به هر حال شده … باید دوباره کارخونه رو راه بندازیم ... بعدم این بار ازش مراقبت می کنیم …
گفت : نه بابا ... الان نمیشه ... باید یک کم وضعیت تثبیت بشه بعدا ... تا اون موقع هم می ترسم پول نداشته باشیم ... هر روز که کارخونه نچرخه کلی پول از دستمون می ره ……
گفتم : ببخشید ... من نباید فضولی تو کار تو بکنم ولی اگر از همون کارگرها کمک بگیریم از خدا می خوان دوباره بیان سر کار ……….
ولی می دونستم که ایرج راست میگه ... باید اوضاع یک کم سر و سامون می گرفت …..
گفتم : من خیلی گرسنه هستم ... بریم نهار بخوریم ؟ ……….
دخترا از دیدن ایرج به وجد اومده بودن و چهارتایی رفتیم پایین ….
اون روزا همه حرف از ساده زیستن و تقوا می زدن ….
از تجملات شاهی بیزار و از پولدارها کینه داشتن …. و این که در مورد همه صدق می کرد یا نمی کرد , براشون فرق نداشت و تر و خشک با هم سوختن ……
من که از انتقام جویی منتفر بودم ... اون روزا شاهد چیزایی شدم که نمی تونستم از کنارش راحت رد بشم و عذاب می کشیدم ……
با این حال خودمو آماده می کردم که برای تخصص امتحان بدم ... رشته ی من از قبل و بدون اختیار انتخاب شده بود ... دیگه نزدیک پنج سال بود با دکتر صالح کار کرده بودم و هیچ کاری رو بهتر از این بلد نبودم ...
ناهید گلکار