داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و هفتم
بخش سوم
ترانه و تبسم زود با علی و مریم مشغول بازی شدن …
نگاهی به اونا کردم ... انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن برای جنگ گریه می کردن …. کاش ما هم می تونستیم همه غم های زندگی رو زود فراموش کنیم و همه چیز رو به بازی بگیریم ……
کمی کنار مینا نشستم تا اون آروم بشه …
دیدم ایرج نیومد پایین ….
گفتم بذارم کمی با خودش تنها باشه که رفتن تورج رو بتونه تحمل کنه …
اول که فکر می کردم زود برمی گرده ... وقتی طولانی شد , رفتم بالا که بیارمش …..
روی لبه ی تخت نشسته بود و با دو دستش سرشو گرفته بود ….
گفتم : عزیزم ایرج جان خوبی ؟
سرشو با عصبانیت بلند کرد و گفت : بالاخره خودتو نشون دادی …. نشون دادی چی تو دلت می گذره ….. گفتم : چی داری می گی ؟ خدا مرگم بده ... این چه حرفیه ؟ تو داری باز به من توهین می کنی …
یواش مینا اون پایینه ... تو رو خدا شروع نکن ایرج ... تو این موقعیت آخه تو چطور دلت میاد از این حرفا بزنی ؟ اون بیچاره می خواست زن و بچه رو به من بسپره …..
در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد گفت : منم که خرم … گاوم …. من اونجا , مامان اونجا , بعد تو رو صدا می کنه توی اتاق و ازت می خواد مواظب بچه هاش باشی ….. تو چیکاره ای ؟ به تو چه مربوط ؟ من برادر اونم , چرا به تو باید می گفت ؟
گفتم : ایرج جان من نمی دونم ... به خدا قسم فکر کردم با مینا دعوا کرده … اگر می دونستم نمی رفتم … خوب من نمی دونم چه دلیلی داشت منو صدا کرد ... منم رفتم ... آخه اون برادر توست , چشمش پاکه ... به خدا هیچ وقت به من نظری نداشته ... اینکارو نکن ایرج ... تمومش کن ….
مشتشو کوبید به هم ... مثل مار به خودش می پیچید …. و فریاد می زد ولی فریادی با صدای آهسته و این بیشتر باعث می شد که از دورن داغون بشه ….. : مگه منه احمق ندیدم که چطوری بهت نگاه کرد و رفت …. خوشت میاد دیگه ... خودم دیدم ، این نظر نیست ؟
گفتم : به خدا , به جون بچه هام اون می خواست خاطرش از مینا راحت باشه ... قسم می خورم ……
گفت : دیگه شناختمت … ولم کن ... الان یک کاری دست خودم میدم …..
و رفت کتشو بر داشت و درو کوبید به هم و با سرعت از پله ها رفت پایین و بدون اینکه جواب عمه رو که دنبالش راه افتاده بود و ازش می پرسید کجا میری چی شده رو بده , از در خونه زد بیرون و رفت .
ناهید گلکار