داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و هفتم
بخش چهارم
من بالای پله ها وایستاده بودم ….
تو دلم گفتم به درک که رفتی ... خسته شدم دیگه ... این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد , قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم ... داشت از خونه می رفت بیرون ... صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید ….
یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود ... مدتی همونجا وایستادم ... امیدوار بودم برگرده ولی خبری نشد ……
پنجره رو بستم و اومدم بیرون ...
ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم , پرسید : مامان بابا کجا رفت ؟ چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟
گفتم : نه , الان برمی گرده ... جایی کار داشت ... زود میاد ….
سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه ... این روزا حال خوبی نداشت , مرتب فشارش می رفت بالا ….
ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش ... حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو به هم بزنه …….
مینا هنوز بغض داشت …. با خودم گفتم ولش کن رویا ... می خواد چی بشه ؟ خودش برمی گرده و عذرخواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ………
مینا پرسید : رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟
گفتم : خوب معلومه ولی بیخودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده …..
ولی عمه حال خوشی نداشت ….
گفتم : حالتون خوبه ؟ می خواین فشارتون رو بگیرم ؟
با بی حوصلگی گفت : نمی دونم ... می خوای بگیر , می خوای نگیر ... چه می دونم والله … چی داره به سرم میاد , نمی فهمم …..
خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمی گین …..راستشو بگو رویا ... بذار الان بدونم ……
گفتم : به جون ایرج هیچی نیست ... قسم می خورم ... فقط کلافه بود ……
فشارشو گرفتم ... حدسم درست بود ... رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه ..
اونم همون جا روی مبل ولو شد …..
بعد رفتم دواهای عمو رو دادم ….
ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد …
شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین .... عمه روی همون مبل دراز کشیده بود ……..
بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟
گفتم : راستش نگران کارخونه بود ... رفت سر بزنه و برگرده ... از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه …..
شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم ... و منتطر ایرج موندیم ……
ساعت از دوازده گذشته بود ... عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود ... به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود ….
مینا هم خوابش گرفت ... منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم ... فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره …. ولی خبری نشد ….
باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه ... با اینکه می دونستم دیرم میشه …….
ناهید گلکار