داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و هشتم
بخش دوم
دکتر رفت … پرونده توی دستم بود ….. همین طور مونده بودم ... می ترسیدم تو اون حالتِ روحی , خطایی ازم سر بزنه ….
نمی دونستم چیکار باید بکنم ؟ کاش می گفتم باشه بعدا ... ولی نتونستم این حرف رو بزنم …..
استرس و نگرانی نمی گذاشت خوب روی کارم تمرکز کنم …. حالا قدر روزایی که ایرج کمکم می کرد رو می فهمیدم …..
آخه من چطوری می دونستم وقتی ایرج توی کارخونه مونده و می دونم داره چی می کشه و چقدر بهش سخت می گذره , با خیال راحت برم و یکی رو عمل کنم …
تازه توی خونه هم از دست سوال های عمه و علیرضا خان کلافه می شدم …. و دخترا یک طور دیگه فکر منو مشوش می کردن ...
اونا ایرج رو می خواستن و نمی تونستم اونا رو قانع کنم … چطوری توان اینو داشتم که روی یک همچین کار سختی تمرکز کنم ؟ ….. راستش نگران تورج هم بودم ... ازش خبری نشده بود …….
ساعت دو رسیدم خونه ….
عمه با نگرانی ازم پرسید : می دونستی ایرج شب رو تو کارخونه می خوابه ؟
گفتم : بله , چون نگرانه ….. به خاطر جنگ ……
سرشو تکون داد و گفت : بگو ببینم سر چی دعوا کردین ؟ خوب بگو منم بدونم ….
گفتم : به خدا قسم اگر منم بدونم ... خودتون که اخلاقشو می دونین ... از چیزی که ناراحت میشه , حرف نمی زنه ... قهر می کنه …….
با ناراحتی گفت : خوب چرا خونه نمیاد ؟
با تندی گفتم : من از کجا بدونم ؟ نمیاد که نیاد …. من عمه جون کاری نکردم که سزاوار همچین کاری باشم … پس بذارین خودش هر وقت دلش خواست بیاد ……
و رفتم بالا …..
مینا دست مریم رو گرفته بود و از پله ها میومدن پایین …. چشمش به من که افتاد , گفت : رویا جان فکر می کنم تبسم تب داره ... خیلی بدنش داغه …
پرسیدم : کجان ؟
گفت : تبسم خوابیده و ترانه هم داره با علی بازی می کنه ….
خودمو رسوندم به بچه ها ….
تبسم تب داشت ولی خیلی بالا نبود ... فورا بهش یک قاشق سرماخوردگی دادم ولی خودم حدس می زدم که بازم اون برای ایرج ناراحته …
کنارش نشستم و سرشو نوازش کردم و گفتم : دختر خوشگل من برام تعریف کن امروز چیکار کردین تو مدرسه ؟ ……
گفت : بیشتر بازی کردیم ولی با مداد هم روی دفترمون خط کشیدیم ... باید یک صفحه هم تو خونه این کارو بکنیم … من بلدم ... خانمه به من گفت آفرین ولی به ترانه گفت خیلی بازیگوشی …. ایرج امروزم نمیاد ؟ …
گفتم : تبسم جان من میگم ایرج , چون زنش هستم ... تو باید بگی بابا …..
خندید و گفت : آخه دوست دارم مثل تو بهش بگم ایرج ... خودشم دوست داره ….
گفتم : خوب بگو بابا ایرج … چطوره ؟
با بی حوصلگی گفت : حالا دعا کن بیاد ... من مریضم ... منو ببینه و خودشو بکشه …..
گفتم : چرا خودشو بکشه ؟ ……
گفت : آخه هر وقت من یا ترانه مریض می شیم اون میگه مریض نشین که من خودمو می کشم ….
ناهید گلکار