داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و نهم
بخش اول
با عجله نماز خوندم و همین طور که حاضر می شدم , به ایرج سفارش می کردم ….
دخترا یک صفحه مشق دارن , کنترل کن بنویسن .... اگر من نتونستم بیام برای صبح کیفشونو حاضر کن ... صبح براشون نون و پنیر و گردو بذار تا هله هوله نخورن ... یک سیب هم بذار توی کیفشون ….
بچه ها ساعت هفت باید دم در باشن ... با ماشین برو وایسا تا سرویسشون بیاد ….
هر دوشون باید ژاکت بپوشن نکنه هوا سرد بشه …. یک قاشق شربت سرماخوردگی احتیاطا بده به تبسم … اگر صبح حال نداشت نذار بره مدرسه …….
ایرج گفت : حواسم هست ... تو نمی خواد نگران باشی …..
مینا اومده بود و کمکم می کرد ... اونم خاطرم رو جمع کرد که مراقب بچه ها هست ...
بوسیدمش و تشکر کردم و رفتم …..
توی راه ایرج همین طور برای من زبون می ریخت ولی تمام حواس من توی بیمارستان بود که چه اتفاق بدی افتاده که دکتر صالح اون موقع شب اونجاست و منو خواسته …..
جلوی در پیاده شدم و ازش خداحافظی کردم … گفت : می خوای وایستم با هم برگردیم ؟
گفتم : نه معلوم نیست چه خبره ... اگر کارم تموم شد بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم ... تو برو راحت باش …. تو رو خدا حواست به بچه ها باشه ... دلشون برات خیلی تنگ شده بود ….
و با عجله رفتم تو بیمارستان …..
از همون دم در بیمارستان معلوم بود چه خبره ... همه کادر بیمارستان آماده بودن و برو بیای عجیبی بود ... آمبولانس پشت آمبولانس وارد می شد و زخمی پیاده می کرد …..
با عجله خودمو رسوندم اتاق عمل پیش دکتر صالح ….
تو ی راهروها پر بود از مجروح های جنگ ... همه تیر و خمپاره خورده …..
دکتر مشغول عمل بود …. منو که دید گفت : زود به زخمی ها برس ... بدو ... گفتم برات تخت عمل حاضر کنن ... دکتر ساجدی آماده عمل می کنه ... تو دیگه خودت می دونی ... وقت نیست , شروع کن ببینم چیکار می کنی …
اولین نفر کسی بود که تیر به قفسه ی سینه اش خورده بود و ریه ش صدمه زده بود ... یک جوون هفده هیجده ساله ……
با عجله مشغول شدم ... اولش می ترسیدم که نتونم از عهده ی کار بربیام ... عمل خطرناکی بود و اگر کوچکترین خطایی می کردم جون اون جوون رو به خطر می نداختم …..
با یک نگاه به صورت معصوم اون گفتم : خدایا کمک کن ... همراهم باش ... من فقط با یاد تو کارمو شروع می کنم ….
با سرعت گلوله رو در آوردم و اعضا داخلی رو بخیه زدم و جلوی خونریزی رو گرفتم و پاکسازی کردم و در حالی که از کارم راضی بودم , اونو فرستادم تو ریکاوری ...
و نفر بعد دستش …. و نفر بعد شکمش و بعدی …….. یک دفعه نگاه کردم صبح شده و من و کادر پزشکی بیمارستان هنوز مشغول بودیم …..
دکتر صالح داشت از خستگی به خودش می پیچید ... کنار اتاق عمل نشست و گفت : می دونم خسته هستی ولی اون زن باید امروز عمل بشه ... الان دارن حاضرش می کنن ... اگر خسته شدی خودم انجامش بدم ….
گفتم : نه دکتر ... شما برو استراحت کن ... من خودم انجام می دم ……
شاید اگر شبی رو مثل دیشب نگذرونده بودم می ترسیدم ولی عملی که در پیش بود خیلی ساده تر از عمل هایی بود که من شب قبل انجام داده بودم و دیگه ترسی نداشتم و با شجاعت و اعتماد به نفس اون عمل رو هم انجام دادم و از اتاق عمل که اومدم بیرون …
ناهید گلکار