داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و نهم
بخش چهارم
تورج می گفت و ما می خندیدیم ... علیرضا خان و عمه از همه بیشتر خوشحال بودن که هم ایرج برگشته و هم تورج اینجاست …..
ولی خوب واضح بود که ته دلمون همون اضطرابِ دوباره رفتن تورج و نگرانی برای اون موج می زد …
بعد از ناهار , تورج به من گفت : رویا خانم خوب شد من زن و بچه رو به تو سپردم ... تو که اصلا خونه نیستی ….
اون شب من اومدم اینجا , هر چی نگاه کردم دیدم اگر اونا رو به تجلی ها بسپرم ممکنه برگردم ببینم زن و بچه ام رفتن پانسیون ... گفتم به تو بسپرم که خاطرم جمع باشه ….
گفتم : اشتباه کردی چون الان زن توست که داره از بچه های من مراقبت می کنه ….
مینا گفت : من از خدا می خوام ... عاشقشونم ....
ترانه گفت : ما هم عاشق شماییم خاله ……
یک مرتبه علی هم به صدا در اومد و با همون لحن کودکانه گفت : منم عاشق ترانه ام …
تورج گفت : خوب کاری می کنی …
علی ادامه داد : می خوام باهاش عروسی کنم ……
تورج پرید و علی رو بغل کرد و گفت : ای پدر سوخته ... تو غلط می کنی ... مگه کسی به تو دختر میده لات چاله میدون ؟ ………….
تورج با علی کشتی می گرفت که دخترا هم هوس کردن و ریختن به سر و کول هم …..
علی فرار کرد و رفت تو بغل ایرج که عمو نجاتم بده و ایرج رو هم کشیدن تو کار و سر و صدای خنده و شادی اونا بلند شده بود …..
و ما از دیدن این شادی غیرمنتظره لذت می بردیم …..
اون روز وقتی کارم تموم شده بود اصلا فکر نمی کردم روز به این خوبی توی خونه در انتظارم باشه ….
بالاخره بچه ها مشغول بازی شدن و تورج از من پرسید : رویا خیلی زخمی آورده بودن ؟
گفتم : آره خیلی ... من نمی دونم چند تا ... چون تو اتاق عمل بودم ولی صبح اونایی که بستری شدن همه ی بیمارستان رو اشغال کرده بودن ... تو چه خبر از جبهه داری ؟ امیدی هست که زود تموم بشه ؟ …..
گفت : نه بابا ... تازه شروع شده ... بی شرف ها رحم ندارن ... توی غرب مردم رو کشتن و خونه هاشونو خراب کردن ... زن و بچه ی مردم رو به اسارت بردن ... اینا رو من ندیدم , شنیدم ... ولی میگن اوضاع خیلی خرابه ….
ما برای اینکه پیشروی نکنن , بمب بارونشون می کنیم ولی هنوز دارن میان جلو …… تازه نیروهای ما داره شکل می گیره برای دفاع ... عراقی ها یک حمله ی سراسری کردن ... خوب اینم کار سختیه که نیروهای ما خودشونو جمع و جور کنن …. ولی شنیدم جوونای ما دارن اعزام میشن جبهه …...
نمی دونم اونا بدون تعلیم نظامی می خوان چیکار کنن ؟ می ترسم بدتر به ضرر ما بشه ….
ایرج گفت : نه بابا ... حتما بهشون تعلیم میدن وگرنه نمی شه که اینطوری جنگ کرد ….
گفتم : این طور که من شنیدم بیشتر این مجروح ها از غرب اومده بودن به جز عده ی کمی سرباز و ارتشی همه سپاهی و بسیجی بودن ... یکی بود که هنوز ریش و سیبلش درنیومده بود ... چهارده تا تیکه ترکش به بدنش خورده بود …
من واقعا نمی دونم این بچه ها که تا دیروز توی مدرسه بودن و روحیه ی دیگه ای داشتن چطور این همه شهامت پیدا کردن ؟ ……. و بیشترشون از اینکه مجروح شده بودن , گله ای نداشتن و با صبوری تحمل می کردن …..
وقتی برای کنترل درس های بچه ها رفتم , دیدم مینا چقدر زحمت کشیده و همه تکالیف اونا مرتب و منظم بود و خیالم از این بابت هم راحت شد ….
و خدا رو شکر کردم که اینقدر با منه ...
ناهید گلکار