داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتاد و یکم
بخش اول
اون رفت … ولی دیگه کسی رغبتی به خوردن غذا نداشت ... مینا کمی همون جا سرجاش موند و به یکباره اشکش سرازیر شد و با سرعت رفت بالا ...
عمه و علیرضا خان مات و مبهوت به در نگاه می کردن ...
عمه گفت : علیرضا از قرآن ردش نکردیم ….
ایرج گفت : برمی گرده ان شالله ... چیزی نیست … کسی که پشت تلفن بود گفت یک جلسه دارن باید بیاد … شایدم شب برگشت …..
من بیشتر از اونا می دونستم که شوخی در کار نیست ... وقتی ماموریتی باشه , همه جور خطر وجود داره …. درگیری ها خیلی زیاد بود و اخبار جبهه ها رو من توسط رزمنده ها می شنیدم …. و اون روزها از طرف جنوب غرب خیلی مجروح میاوردن ….
فردا شنبه هیچ خبری از تورج نشد و یکشنبه صبح اول وقت , ایرج که دیگه طاقتش تموم شده بود , زنگ زد به قرارگاه و تورج رو خواست ...
یک کم بعد تورج اومد پای تلفن … ایرج به محض اینکه صدای اونو شنید داد زد سرش که : مرد حسابی فکر ما رو نمی کنی , فکر مادرت باش ... داره دیوونه می شه ... کجایی ؟ کی میای ؟
گفت : باشه داداش جان ... یک ماموریت دارم ... انجام بدم میام ... خودم زنگ می زنم ... مامان خوبه ؟ مینا و بچه ها چطورن ؟
ایرج گفت : بیا باهاشون حرف بزن ... نگران تو هستن …
گفت : الان وقت ندارم ... برگشتم زنگ می زنم ... الان باید برم ……
و گوشی رو گذاشت …
مینا و عمه که منتظر بودن صدای اونو بشنون هر دو غمگین تر از قبل شده بودن ….
به مینا گفتم : غصه نخور دیگه ... تو می خواستی بفهمی حالش خوبه … خوب فهمیدی ... پس چرا دیگه خودتو ناراحت می کنی ؟ ….
ولی خودم هم این حرف رو قبول نداشتم چون نگرانی ما با این مکالمه ها فقط تا زمانی که ارتباط برقرار بود , برطرف می شد و به محض اینکه گوش رو قطع می کردیم دوباره همون حال می شدیم …..
همه رفتیم سر کارمون ….
باز اون روز اونقدر زخمی های بدی آورده بودن که نمی دونستیم باهاشون چیکار کنیم ... بدن های اونا پر از ترکش بود ... کنار نخاع ، کنار کبد ، پارگی های وحشتناک …
دیگه جونی برام نمونده بود ... می خواستم وقتی رسیدم خونه چند ساعت بخوام ….. ولی دیدم همه تو هال بودن و گوشی تلفن , دست ایرج …..
- لطفا وصل کنید من منتظرم ……
شما یک خبر به من بدین ... الان ستوان تجلی کجاس ؟ …. من که برادرشم نباید بدونم چی شده ؟ …… خوب هواپیمایی که گفتن سقوط کرده مال کی بوده ؟ …………
چرا دری وری می گین ؟….. اگر خوبه یک خبر ازش به ما بدین …………. ول کن آقا ... چی داری می گی ؟ ما از ناراحتی داریم می میریم …. الو …. الو ….
- بی شرف قطع کرد ….
و دوباره شماره گرفت
همه مات و متحیر مونده بودن ...
از عمه پرسیدم : چی شده ؟ تو رو خدا بگین که خبر بدی ندارین ……
مینا زد زیر گریه و عمه هم گریه می کرد ... حتی علیرضا خان هم اشک می ریخت …….
مینا گفت : دلم شور می زد , زنگ زدم حال تورج رو بپرسم ... یکی گوش رو برداشت و گفت ما هنوز خبری نداریم ... فقط می دونیم که زدنش و سقوط کرده ... حالا انکار می کنن ……
دو دستی زدم تو سرم و بی اختیار گفتم : واویلا ... ای خدا رحم کن به ما ….
قیامتی تو خونه ی ما به پا بود ... در حالی که هنوز درست نمی دونستیم چی شده …………
وقتی به ایرج خبر دادن , با رحمان اومده بود خونه ... با هم رفتن تا خبری از تورج بگیرن ……
تا اونا برگشتن , ما سوختیم و اشک ریختیم و دعا کردیم ، نماز خوندیم …..
ناهید گلکار