داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتاد و یکم
بخش سوم
می خواستم خودم رو آروم کنم یا دلم می خواست از نزدیک اونجا رو ببینم ؟ …..
از راه که رسیدم به عمه و علیرضا خان سر زدم و بعد به مینا ... مریم رو تو بغلش گرفته بود و مات مونده بود ...
چشمش به من که افتاد سرشو تکون داد و گفت : رویا حالا چیکار کنم ؟ …. تو می گی پیدا می شه ؟
گفتم : دعا می کنیم …. هر چی خدا بخواد ……
بعد رفتم تو اتاق ... ایرج کنار پنجره نشسته بود …. نشستم روبروش …
کمی به من نگاه کرد و چشماش پر از اشک شد و گفت : بیا بغلم , بهت احتیاج دارم …..
رفتم روی پاش نشستم ... دست انداختم دور گردنش و گفتم : نگران نباش ... هنوز چیزی معلوم نیست … شاید هم با چتر پریده باشه ….
گفت : اگر این طور بود , باید تا حالا میومد ….
گفتم : نمی دونم ... شاید جایی گیر افتاده ... من دلم روشنه ... ان شالله به همین زودی ها یک خبری میشه ……
ایرج یک چیزی ازت می خوام … دوست دارم درکم کنی … می خوام برم اهواز , یک مدت اونجا کار کنم …
فریاد زد و منو از بغلش پرت کرد پایین که : تو اصلا عقل تو کله ات هست یا نه ؟؟ خانواده خودتو می خوای اینجوری ول کنی بری کجا ؟ یا داری شوخی می کنی یا خیلی از موضوع پرتی ؟….. که من اصلا حوصله ی هیچکدوم رو ندارم …..
گفتم : نه شوخی نمی کنم ... می خوام برم ... از موضوع هم پرت نیستم ... اینجا من از صبح تا شب بیمارستانم ... چه فرقی می کنه یک مدت اونجا خدمت کنم ؟ …
اون داد می زد و هوار می کشید …...
گفتم : یک کم آهسته تر ... صداتو بیار پایین تا برات توضیح بدم …..
گفت : منِ لامذهب می دونم که وقتی تو تصمیمی می گیری نمیشه عوضش کرد ... بسه دیگه ... خودخواهی هاتو تموم کن ... بشین سر زندگیت … همش به فکر خودتی …….
گفتم :بله دیگه تو راست میگی ... اونوقت اون خودخواهی ها مثل چی بودن ؟ ….
من چند ساعت رو توی آرایشگاه ها گذروندم ؟ یا رفتم خیاطی لباس دوختم ؟ یا مسافرت رفتم ؟ هر کاری کردم در جهت زندگیمون نبود ؟ …
داد زد : کاش می رفتی آرایشگاه ... کاش می رفتی مسافرت ... داری می ری جبهه ... تمام وقت تو توی بیمارستان گذروندی , حرفی نزدم ... هر وقت اومدی خسته بودی , حرفی نزدم و درکت کردم …. ولی با این یکی کنار نمیام ... حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون …..
گفتم : اگر بذارم چی میشه ؟
گفت : تو برو ... ببین چی میشه ؟
گفتم : ببخشید من اصلا اولش می خواستم نظر تو رو بدونم ولی الان دیگه منصرف نمی شم … می رم …
فریاد زد : اگر رفتی برنگرد ... دیگه تو این خونه جات نیست ….
گفتم : اشکالی نداره … دستت درد نکنه که اینطوری برخورد کردی ... تو اعصاب نداری منم ندارم … بهتر بود درست حرف می زدیم …..
حالا بچه ها و عمه و مینا هم از سر و صدای ما اومده بودن تو اتاق ….
تبسم پرسید : کجا می خوای بری مامان ؟
ایرج داد زد : تشریف می برن جبهه … ( رو به عمه ) تحویل بگیر مامان خانم …. دارن می رن جبهه … یکی نیست به این خانم بگه تو می خوای اونجا چیکار کنی ؟ همون کارو داری اینجا می کنی ... پس دردت چیه ؟ من و بچه ها که مثل بُز هر کاری تو می کنی , باهات همکاری می کنیم چون اینطوری دلت می خواد …
حالا راه افتادی که بری جبهه ... خنده دار نیست ؟؟ اونم تو اوضاعی که ما داریم ... اصلا ما برای تو مهم هستیم یا نه ؟
عمه گفت : ای بابا این چه کاریه رویا ... ول کن دختر جون ... دست ور دار ... راست میگه ... جبهه دیگه از کجا دراومد ؟ …. نه ایرج ... ناراحت نباش , نمی ره ... نه بابا … خودش می دونه که ما الان چه حالی داریم ….
گفتم : عمه جون به خدا می خوام بگم نمی رم ولی باید برم ... قول دادم ……
ایرج دستشو به هم کوبید و فریاد زد : تو که گفتی می خواستی با من حرف بزنی ... چی شد پس ؟ حالا میگی قول دادی …. به خدا اگر از این خونه پاشو بذاره بیرون , دیگه حق نداره برگرده ... نمی خوام دیگه خودخواهی های اونو تحمل کنم …..
( بعد رو کرد به عمه ) : اون از عشق و علاقه ی من نسبت به خودش سوءاستفاده کرد … هر کاری دلش خواست انجام داد ... دیگه تحمل نمی کنم ….
ناهید گلکار