داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتاد و یکم
بخش هفتم
خیلی آهسته شروع کردم …. و گفتم : هر سه تای شما از بهترین های دانشگاه هستید و من بهتون افتخار می کنم ... امیدوارم روزی برسه که بهترین پزشک باشین ... یک دکتر با وجدان و دلسوز برای مریض …..
همون طور که می بینید من بغض دارم و چه بسا همین الان اشک هام بریزه ….
می خوام با شما کمی درد دل کنم ... یک درددل ساده ولی شما بهش فکر کنین ……
زمانی که من اینجا اومدم درست مثل شما بودم … بعد جنگ شد …. بیمارستان پر شد از مجروح و زخمی و خیلی ها هم شهید شدن …. من اونا را دیدم و باهاشون زندگی کردم و حالا می تونم قضاوت کنم که من و شما خیلی کوچکتر از اونی هستیم که در موردشون قضاوت کنیم ….
من نمی تونم عقیده ی شما رو عوض کنم ... باید می بودید تا می فهمیدید من چی میگم ….
من حتی نتونستم دخترای خودم رو قانع کنم ولی نمی تونم از کنار حرف شما بی تفاوت بگذرم … یک کم فکر کنین …
اگر از اسم اونا و شرف اونا کسان دیگه سوءاستفاده می کنن , مقصر اونا نبودن ... به نظر من مظلوم تر از امام حسین , شهدای ما هستن ... چون هم نسل شما و هم نسل های آینده در مورد اونا خوب قضاوتی نخواهند کرد , طوری که شایسته ی اونا باشه …
بهتون بگم اونا اونقدر خوب و پاک و بی توقع بودن که فکر می کنم همون طور که در حیاتشون بی ادعا بودن , الان هم توقعی از ما ندارن …..
ولی این منم که دلم می سوزه برای اونایی که به اون پاکی و خلوص جلوی دشمن وایستادن و جونشون رو در این راه دادن ... دلم می سوزه ……. قصه های واقعی زیادی هست ولی متاسفانه نسل شما حتی متنفر از شنیدن اون هستین ... هر جا حرفی از اونا می شه , فورا حوصلشون سر می ره و گوش نمی کنن ….
ناهید گلکار