داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و چهارم
بخش پنجم
تورج پیرهنشو که روی تخت بود برداشت و تو دستش مچاله کرد و نشست و گفت : می خواین جدی باشم و بگم چی فکر می کنم ؟ من مینا رو دوست دارم و می خوام زنم بشه ...
اینکه به خودش نگفتم برای این بود که شماها رو اول حاضر کنم , بعد بهش بگم …. حالا ازم نپرسین چرا ؟ ... چون خودمم نمی دونم ….. ولی همش به طرفش کشیده میشم ... شاید برای اینه که می دونم اون خیلی منو دوست داره .... می تونم بگم اگر بگم بمیر ] می میره … به هر حال همینه ….. همینو می خواستین بشنوین ؟ منتظر بودم شماها رو آماده کنم ... چیز مبهمی نیست که اینقدر بزرگش کردین … حالا برین خودتون راضی کنین ...
من تا وقتی همه ی شما رضا نشدین , صبر می کنم ... عجله ای تو کار نیست ... حالا که دارم درس می خونم ... برین دیگه دنبال کارتون , خسته ام ... می خوام یک کم بخوابم ….
سه تایی با حال بدی از اتاق اومدیم بیرون ….
ولی تورج منو صدا کرد و گفت : رویا … تو کار بدی نکردی ... خوب شد این طوری ، بهترم شد ... داشت گندش در میومد ، راحتم کردی ,, خیالت تخت ... برو …..
و در اتاق رو بست ...
ما سه تا هر کدوم با ناراحتی خودمون مونده بودیم چیکار کنیم ….
عمه نگاهی هراسون به من کرد و گفت : رویا بیا الان بریم امامزاده صالح ... میای ؟
گفتم : باشه عمه جون , الان حاضر میشم ….
ایرج گفت : صبر کنین الان هوا خیلی گرمه ... من خودم می برمتون ……
عمه چنان بغض کرده بود انگار دیگه هیچ امیدی نداشت که تورج رو از اون کار منصرف کنه ... اشک هاش سرازیر شد و با بغض گفت : نه باید الان برم ... باید زودتر می رفتم ….. ای خدا به دادم برس ……
و رفت پایین ...
به ایرج گفتم : تو برو بخواب ... ما با اسماعیل می ریم …
گفت : نه , الان حاضر می شم میام …..
عمه توی امامزاده زار زار گریه کرد ... خودشو به ضریح چسبونده بود و التماس می کرد ….
چشمم افتاد به ایرج ... اونم میله های ضریح رو گرفته بود و دعا می کرد ….
من دو رکعت نماز خوندم … تا سلام دادم بالای سرم بود ... دست منو گرفت وایستاد دوباره به دعا کردن ….
ازش پرسیدم : برای چی دعا کردی ؟ برای اینکه تورج با مینا ازدواج نکنه ؟
گفت : نه برای تورج دعا کردم که هر چی به صلاحشه , بشه ... من خودم شخصا با مینا مشکل ندارم … برای خودمون دعا کردم ….
گفتم : چی خواستی ؟
گفت : معلومه بچه دیگه ... من زود بچه می خوام ……
گفتم : ایرج من دارم درس می خونم ... تا حالا می گفتی عروسی , حالا بچه رو شروع کردی ؟ نه ... من باید با دل راحت درسمو بخونم بعدا ………..
دستمو فشار داد و گفت : مگه باباش مرده ؟ خودم هستم , نیگرش می دارم تا مامانش بره و دکتر بشه ... خوبه ؟ دیگه حرفی نیست ؟
عمه رسید ... طفلک صورتش از بس گریه کرده بود قرمز شده بود …
ایرج دست انداخت روی شونه هاش و سرشو بوسید و گفت : آخه مادر من هنوز که چیزی نشده ... تازه مگه چی میشه ؟ چرا بیخودی خودتو ناراحت می کنی ؟
وقتی برگشتیم خونه نه تورج بود نه علیرضا خان … و ما نمی دونستیم کجا رفتن ...
مرضیه می گفت : تورج خان خیلی وقته رفته ولی آقا تازه پیش پای شما رفت بیرون ……
هر سه نگران تورج شدیم و با هم فکر کردیم اون اصلا از خونه رفته ……
ایرج با عجله خودشون رسوند تو اتاق اون و گفت : نه مامان , برمی گرده ... چیزی با خودش نبرده …..
من و عمه یک نفس راحت کشیدیم ...
حالا من به فکر فرو رفته بودم یک احساس غریب و ناشناخته وجودم رو گرفته بود ... حس می کردم دستی داره ما رو به جایی می بره که در اختیار ما نیست ... به حوادثی که این دو سال برای من اتفاق افتاده بود , فکر می کردم و این جریان اخیر که هر کاری می کردیم ازش خلاص بشیم , بیشتر بهش نزدیک می شدیم …..
خودم و بقیه رو توی یک آب روانی می دیدم که ناگزیر همراهش می رفتیم و چاره ای جز تسلیم نداشتیم …….
باز هم اضطراب و دلهره اومد سراغم ….. ترس از ناامنی بهم دست داده بود ... چیزی که فکر نمی کردم با وجود ایرج دیگه داشته باشم …
اوایل آذر ماه بود ... تورج دیگه نه در مورد مینا شوخی کرد و نه حرفی در موردش زد ...
از مینا پرسیدم , گفت : به من گفته فعلا صبر کن ….
مینا هم به هیچ وجه خونه ی ما نمی اومد ... حتی برای تولد ایرج دعوتش کردیم , نیومد ……….
با گذشت زمان و سکوت تورج , عمه فکر می کرد دعای اون مستجاب شده و تورج از اون کار منصرف …..
وقتی من و عمه برای مامانم و بابام سالگرد گرفتیم ، مینا و خانوادش اومدن سر خاک و خیلی زودم رفتن ….
اون روز خیلی شلوغ بود و من یک دفعه دیدم نیستن …..
عمه که یک نفس راحت کشید و گفت : خدا رو شکر , انگار از سرم باز شدن …….
ناهید گلکار