خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش دوم



    من با اینکه خیلی خسته بودم از جام تکون نخوردم و صبر کردم بقیه برن بخوابن , بعد برم بالا …
    چون اولین شبی بود که تو اون خونه می رفتم تو اتاق ایرج …….
    اونقدر تو اتاقم موندم تا همه ی سر و صداها خوابید ……
    دراتاق ایرج رو که باز کردم , اون نشسته بود ... با خودم گفتم الان دلخور شده و یک چیزی بهم میگه …
    ولی با روی خوش گفت : اومدی عزیز دلم ؟ بیا بریم بخوابیم …
    گفتم : ببخشید یک کم تو اتاقم کار داشتم …..

    ایرج گفت : این طوری نگو دیگه … اصلاح کن تو اتاق کارم کار داشتم ... الان اینجا اتاق توس ... عادت کن … بعد ایرج یک نفس بلند کشید و گفت : خدا رو شکر می کنم که تو بالاخره اومدی ؛؛ اینجا شد اتاق ما …..


    فردا وسایلم رو جابجا کردم ولی اون اتاق رو نگه داشتم برای درس خوندن و برای اینکه اتاق خوابمون شلوغ نشه , کتابامو نبردم ...

    عمه دنبالم میومد و همین جور از مینا می گفت و اینکه اصلا به درد تورج نمی خوره حرف زد …
    ظاهرا داشت به من کمک می کرد ولی همین جور حرص می خورد و می گفت ……

    من ساکت بودم که آخر عصبانی شد و سر من داد زد : خوب یک چیزی بگو توام دیگه ……..
    گفتم : آخه من چی بگم عمه جون ؟ نمی تونم نظر بدم ... شما خودتون تصمیم بگیرین ... مگه نگفتین می رین خواستگاری ؟ خوب برین , شاید قبول کرد ….
    سرشو با تاسف تکون داد و گفت : آخه مادر می ترسم بازم شوخی کنه و ما رو سنگ رو یخ ... مردم که مسخره ی ما نیستن ... اون بیاد و بگه نمی خوام , اون وقت آبرومون میره …..
    گفتم : وا ؟ چرا عمه جون ؟ مگه هر کس میره خواستگاری باید حتما قبول کنه ؟ …..

    گفت : آخه دِ نه ؛؛ اینا آشنای علیرضا هستن ... بد می شه …. نه , ولش کن ... تورج جدی نیست ... فکر کنم مینا رو هم نمی خواد ... داره ما رو اذیت می کنه وگرنه نمی گفت برین خواستگاری …….
    عمه همین طور می گفت و می گفت و من متوجه شدم حسابی نگرانه و دلش قرار نمی گیره و خودشم مونده چیکار کنه …..

    عاقبت از من پرسید : تو میگی چیکار کنم ؟ زنگ بزنم وقت بگیرم ؟
    گفتم : آره ... به نظرم برای این که معلوم بشه تورج چه تصمیمی داره , خوبه …
    اگر خوب بود و قبول کرد که چه بهتر … اگر نه , یک فکری می کنیم … حالا تا خدا چی بخواد …..

    عمه رفت پایین و من دیدم فورا داره زنگ می زنه …. و برای فردای اون شب قرار گذاشت ….

    ولی خودش خوشحال نبود و می ترسید تورج اصلا نیاد یا اونا رو دست بندازه ….
    شب سر شام عمه به تورج گفت که وقت خواستگاری گرفته ….

    همه ی ما منتظر عکس العمل اون بودیم ... با خوشحالی گفت : واقعا ؟ این کارو کردین ؟ …. باشه ... به به می ریم خواستگاری ... ایرج تو و رویا هم باید بیاین ….
    ایرج گفت : ما برای چی ؟ تو برو , اگر پسندیدی , اون وقت ما هم میایم ... الان تو با مامان و بابا برو کافیه …..
    تورج بلند شد و روی کول ایرج سوار شد و گفت : تو نیای من نمی رم ... خجالت می کشم …..

    ایرج هلش داد و انداختش پایین گفت : خرس گنده تو خجالت می کشی ؟ ….
    تورج دوباره پرید روی شونه های ایرج و گفت : اگر نیای سکه هامو پس می گیرم …..

    ایرج در حالی که می خندید , گفت : رویا برو اون سکه ها رو بیار بده به این که دست از سر ما برداره …..

    تورج گفت : واقعا ؟ میدی ؟ …
    بازم تورج اونقدر شوخی کرد و ما خندیدم که هیچکدوم نفهمیدیم اصلا فردا میره خواستگاری یا نه …..
    چشم عمه از بعد از ظهر به در بود ... اون فکر می کرد تورج یا دیر میاد یا اصلا نمیاد که نتونن برن خواستگاری ولی اون خیلی زود اومد ... در حالی که سلمونی هم رفته بود و سر و صورتی صفا داده بود و آماده بود بره خواستگاری ...

    عمه از خوشحالی روی پاش بند نبود .........





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش سوم



    ساعت شش قرار داشتن ولی اونا چهار و نیم راه افتادن که زودتر برن تا بتونن گل و شیرینی هم بخرن .….
    من و ایرج رفتیم بالا تا تو اتاق خودمون تلویزیون تماشا کنیم ….
    ایرج از من پرسید : رویا یک چیزی ازت می پرسم , راست بگو ….
    خندیدم گفتم : حتما ….
    گفت : نه , می دونم تو راستگویی ... منظورم اینه که طفره نرو ... چرا تو با مینا حرف نمی زنی ؟

    گفتم : بدون طفره ؛ برای این که به من مربوط نیست ... چرا که نه به تورج اعتماد دارم نه به اینکه عمه و علیرضا خان قبول کنن …..
    پرسید : تو موافقی ؟

    گفتم : راستشو بگم نه ... ولی به خواست من که نیست ... چون می دونم عمه نمی خواد ، پس مینا اذیت میشه ... ولی به شرف تورج اعتماد دارم ... می دونم که اگر این کارو بکنه پاش وایمیسته … اینه که بهتره من دخالت نکنم ... تو این طور فکر نمی کنی ؟

    گفت : خوب چرا …. ولی دلم می خواست بدونم مینا چی فکر می کنه ...

    گفتم : اگر به من بگه و نشه , کوچیک میشه ... پس همینطوری بمونه بهتره ……
    ایرج دستمو کشید و منو نشوند روی پاش و گفت : ببین چه زن عاقلی دارم ….
    کمی بعد منو ایرج رفتیم تو آشپزخونه تا من شام رو آماده کنم ... به کمک مرضیه میز رو چیدم ...

    ایرج هم همش دور و ور ما می پلکید و به غذا نوک می زد ……

    خیلی زودتر از اونی که فکر می کردیم عمه اینا برگشتن ……
    ما به استقبالشون رفتیم ... سلام کردم ... عمو به جای جواب سلام , گفت : چایی داریم بابا ؟ گلوم از دست این پسره خشک شده ….
    گفتم : آره عمو ... شما بشین من الان براتون میارم ... عمه شما هم می خوری ؟

    گفت : وای آره ... فکر می کنی مال من خشک نشده ؟ من که خونم خشک شد …
    تورج هیچی نگفت … سرشو انداخت پایین و رفت بالا ....

    عمو گفت : کجا می ری ؟ وایستا حرف بزنیم …
    تورج همین طور که از پله ها می رفت بالا , گفت : نماز نخوندم ... الان برمی گردم ……





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش چهارم



    من فکر کردم داره منو مسخره می کنه چون معمولا من این کارو می کردم ولی قیافش جدی بود و واقعا نفهمیدم راست میگه یا شوخی می کنه …..
    انگار عمو هم همین فکر رو کرد ... چون به ایرج گفت : برو بیارش , فرار کرد …
    ایرج گفت : نه بابا ... رفته نماز بخونه ….

    عمو با تعجب پرسید : واقعا نماز می خونه ؟
    ایرج گفت : آره ... از ماه رمضون به بعد ترک نکرده ... تو اتاقش جانماز و قرآن داره ... گاهی هم می ببینم داره قرآن می خونه ….
    عمو گفت : نه بابا ... فکر نکنم ... اینم دلقک بازیشه … اصلا آدم نمی تونه بفهمه اون داره به چی فکر می کنه ….
    باور کن ایرج , تو مثل آب زلالی ... من نگاهت می کنم می فهمم چی فکر می کنی ولی اونو هر چی باهاش حرف می زنم بیشتر بهش شک می کنم ... آخرم به عقل خودم …..
    عمه یک حبه قند برداشت و زد تو چاییش و گذاشت دهنش و گفت : حالا امشب اذیتش نکن ... ببینیم چی میگه ………
    ایرج پرسید : مگه چیکار کرد ؟ تعریف کنین ….

    عمو چاییشو سر کشید و گفت : نپرس بابا ... بذار بیاد ... منم یک نفس تازه کنم ……

    تورج همین طور که از پله ها میومد پایین گفت : من آماده ام برای اعدام ….
    عمو گفت : بگو چرا اونطوری کردی ؟ ….
    گفت : چه طوری ؟
    عمه گفت : چرا اونا رو مسخره کردی ؟ ….
    گفت:  ای بابا ... من کی مسخره کردم ؟ شما هر حقیقتی رو می گین مسخره …
    ایرج گفت : درست تعریف کنین ببینیم چی شده ؟
    عمه گفت : بذار من بگم , تو و رویا قضاوت کنین … ( و با لفت و لعاب شروع کرد ) نمی دونی چه خانواده ی خوبی بودن ... چه برو و بیایی داشتن .. بعد دختر رو بگو … خوشگل ، باسواد ، قدبلند و سفید مثل یاس …..
    تورج زد زیر خنده و گفت : چون مینا سفید نیست , این شده حُسن …… مادر من میگن سفید سفید صد تومن سرخ و سفید سیصد تومن , حالا که رسید به سبزه هر چی بگی می ارزه …..
    عمه گفت : ساکت ... بذار حرف بزنم … من نمی دونم از دختره چی پرسیدم ….
    تورج گفت : اسمش شوید بود …..
    ایرج گفت : جدی ؟

    عمو گفت : ای بابا ... نمی دونی چرند میگه ؟ ریحانه بود , ریحان صداش می کردن ……
    تورج گفت : اگر زن من بشه , من شوید صداش می کنم …
    عمه گفت : بذارین من حرفمو بزنم ... دختره داشت تعریف می کرد ... ماشالله چه پر سر و زبون و خوش بیان بود …
    که تورج زد تو ذوقش و و مسخره اش کرد …

    مام از خجالت زود بلند شدیم ….
    تورج گفت : ببین داداش داشت از خودش تعریف می کرد که شاگرد اول بوده ... جزو اولین کسانی هست که کامپیوتر یاد گرفته و الان آمریکایی ها روش حساب می کنن …

    منم گفتم : بله , شما نمی گفتین هم ما می فهمیدیم ... من همون اول که اومدم تو فهمیدم شما باهوش هستین ….

    تو رو خدا این حرف بدی بود ؟ ازش تعریف کردم بابا ….
    عمه گفت : کاش اینطوری گفته بودی ... من داشتم آب می شدم برم تو زمین فرو ، دختره دیگه حرف نزد ...

    مامانشم رفته بود تو هم …..

    تورج گفت : باشه , اگر می خواین شوید رو برام بگیرین بگیرین ولی مینا رو هم بگیرین ... می خوام برام بخونه …
    به قناری هم راضیم ولی مینا باشه بهتره ...





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش پنجم



    ایرج که از خنده نمی تونست جلوی خودشو بگیره , گفت : داداش جان می خوای دیگه بحث نکنیم ؟ این طور که معلومه تو زن بگیر نیستی …..
    جواب داد : نه به خدا هستم ... حتی پای دو سه تاشم هستم ولی مینا هم باشه ، آخه شما کجای دنیا یک کارتریج پیدا می کنی که فقط بگی بخون … می خونه … بگی حمیرا می خونه …. بگی هایده می خونه … اصلا این که هیچی ؛ بگو برو , میره …. بگو بیا , میاد ... با خانوادت بیا , میان ...

    خوب من چی می خوام دیگه ؛؛؛؛ زنی که گوش به فرمان منه …… نه تو کارش نیست ….

    عمو بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و گفت : ول کنین دیگه ... بحث بی فایده اس ... تورج ما رو هم مسخره ی خودش کرده ….
    این آقا زن بگیر نیست ... یک کلام ختم کلام ... مینا به هیچ وجه نمی تونه عروس این خونه بشه ... والسلام …….....
    همه رفتیم برای شام ولی تورج در همین باب حرف زد و ما خندیدم ...

    آخر من صدام در اومد و گفتم : تورج من می دونم که تا تو هدفی نداشته باشی حرفی نمی زنی ... شاید به نظر شوخی بیاد ولی میشه به خاطر کسانی که دوستت دارن یک کم جدی باشی و بگی چی می خوای ؟ …….
    گفت : به خدا من جدی میگم ... اگر می خواین زن بگیرین , برای من یکی بگیرین که خودتون خوشتون بیاد , یکی هم مینا رو بگیرین …..
    عمو خندید و گفت : شامتو بخور , برو بخواب که حالت خوب نیست ….
    عمه گفت : تورج خودت می دونی اگر من از کسی خوشم نیاد دیگه نمیاد ... پس تو رو خدا منو اذیت نکن و به همین شوخی تمومش کن …..

    تورج گفت : البته که رضایت شکوه خانم در درجه ی اول اهمیته …. ولی اینم می دونم که شکوه خانم خیلی مهربونه و خوشبختی پسر عزیزشو می خواد …..

    اون شب وقتی من و ایرج تنها شدیم به من گفت : رویا لازم شد تو با مینا حرف بزنی ... یک جوری ببینی رابطه ی اونا تا چه حدی پیش رفته و این بحث رو تموم کنیم ... ما هم تکلیف خودمون رو بدونیم ….
    گفتم : راستش با کارایی که تورج امشب کرد منم اینو فهمیدم که فقط قصد داره با مینا ازدواج کنه و داره الان همه رو حاضر می کنه ….
    گفت : آره , منم همین طور فکر می کنم ... دیگه الان نمی شه عقیدشو عوض کرد ... تو کله اش نمی ره …. ولی مامان راست میگه , فکر نمی کنم مینا به تورج بیاد ... تو چی میگی ؟

    گفتم : والله نمی دونم چی بگم به خدا …….. من فردا با مینا حرف می زنم ببینم چی میشه ... شاید اون خبر نداشته باشه …..

    صبح به مینا زنگ زدم و قرار شد برم دنبالش و با هم بریم بیرون ... به عمه جریان رو گفتم و ازش صلاح کردم ...

    اونم با تمام اضطرابی که گرفته بود , از این کار استقبال کرد و گفت : آره مادر ... ببین اون چی میگه ….
    گفتم : عمه اینو ایرج از من خواسته ... اگر فکر می کنی سر حرفو باز کنم بد میشه ... من فقط مینا رو می ببنم و برمی گردم ….
    گفت : نه مادر ... زیر و روشو در بیار ... ببینیم داره چه بلایی سرمون میاد …
    ای خدا رحم کن به من ….. بیا وقتی برگشتی بریم امامزاده صالح , یه چیزی نذر کنیم ... اون همیشه حاجت منو می ده ……
    گفتم : باشه بریم …





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و چهارم

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش اول


    مینا رو دم خونه شون سوار کردم و با هم رفتیم یک پارک بسیار زیبایی تو خیابون ولیعهد ( ولیعصر ) , به اسم پارک شاهنشاهی ( پارک ملت ) و کنار یکی از آبنماهای زیبای اون نشستیم ... مینا انگار خودش فهمیده بود که من چی می خوام بگم , برای همین اون مینای همیشگی نبود ….
    از من پرسید : با ایرج خوشبختی ؟
    گفتم : خدا رو شکر , آره ... اون خیلی مرد خوبیه ... تو چی ؟ فکر می کنی امسال قبول میشی ؟

    گفت : نمی دونم ، پارسال قاطی کردم و تست ها رو جابجا زدم ولی فکر کنم امسال یه چیزی قبول بشم ... تا خدا چی بخواد ….
    اون شب عمه ات چش شده بود ؟! تا قبل از اینکه شما بیاین خوب بود , یک دفعه اخماش رفت تو هم ... تو می دونی چرا ؟
    گفتم : نه , فکر کنم خسته شده بود ... اون همین جوره وقتی خسته میشه دیگه اخماش میره تو هم …. راستی چی شد اون شب اومدین خونه ی ما ؟ کی بهت گفت ما داریم میایم ؟ …….
    زود جواب داد : تورج ... اون اومد به ما گفت بیاین که ما تنها نباشیم ... اتفاقا بابام کار داشت ولی به خاطر تو اومدیم …..
    گفتم : مینا میشه بهم بگی در مورد تورج چی فکر می کنی ؟ شنیدم با هم می رین بیرون …….

    روی نیمکت خودشو چرخوند و برگشت طرف من و گفت : ببین رویا من خیلی ازت گله دارم ,, تو تمام غمها و شادی های تو باهات بودم ، ولی تو منو ندید می گیری … جوری رفتار می کنی که انگار من نیستم ….

    اگر تو رو نمی شناختم , می گفتم زن ایرج شدی خودتو گرفتی …. ولی می دونم اینطوری نیستی … خیلی وقته دلم می خواد تو اینو از من بپرسی ولی نپرسیدی ... تو به عنوان یک دوست باید ازم می پرسیدی تا منم درگیر این رابطه نمی شدم …..
    گفتم : ای بابا ... چرا منو مقصر می دونی ؟ گذاشتم به عهده ی خودت تا دخالتی نکرده باشم که فردا نگی اگر تو چنین و چنان نمی گفتی این طوری نمی شد … باور کن دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی منم مشکلات خودمو دارم ... ندیدی علیرضا خان باهام چیکار کرد ؟ … حالا تو این کارم دخالت کنم می ترسم گردن من بیفته ... چه از جانب تو چه اونا ….. ولی حالا ازت می پرسم … حرف حسابت چیه ؟ به من بگو ببینم چی شده ؟
    یک بغض ناگهانی گلوش فشار داد و در یک آن اشک هاش گونه هاشو خیس کرد ... و همین طور که اونا رو با دست از صورتش پاک می کرد گفت : هیچی نشده …. هیچی …. من خیلی احمقم خودمو تو تله انداختم …..
    گفتم : چرا ؟ مگه تورج باهات چیکار کرده ؟
    گفت : دردسر اینه که هیچ کاری نکرده …… البته میگم من احمقم ... از روزی که توی بیمارستان دیدمش عاشقش شدم ... شب و روز نداشتم ... کنکورم برای همین خراب کردم ... وقتی دم در دیدمش دیگه حال خودم نبودم …

    تا اینکه یک روز تو خیابون دیدمش , گفت بریم بستی بخوریم …. منم که خودت می دونی در مقابل اون ….. دستمالشو از کیفش درآورد و بینی شو گرفت و بازم گریه کرد …. و بعد ادامه داد :  رفتیم بستنی خوردیم و به من گفت : بیام فردا شب بریم سینما ؟ منِ احمق گفتم باشه ولی باید مامانم بدونه …. من بی اجازه ی اون جایی نمی رم , خودت بهش بگو …..

    فردا اومد و از مامانم اجازه گرفت و رفتیم …. هیچی دیگه همین ……. ( و آه بلندی کشید ) از اون به بعد خیلی با هم رفتیم این ور و اون ور …. میاد دنبالم ، شوخی می کنه ، می خنده و گاهی هم دری وری میگه … نمی دونستم برای چی هر شب میاد خونه ی ما ... وقتی میاد فکر می کنم خوب حتما به من علاقه داره و وقتی میره می فهمم اشتباه کردم …. تو این مدت فکر کنم یک سال شد …. حتی یک بار دست منو نگرفت و یک کلمه محبت آمیز به من نگفت ،، از همه بدتر اینکه الان مامانم اینا به من فشار آوردن میگن یا تمومش کن یا کارو یکسره کن …..
    گفتم : خوب تو با اون میری بیرون بعد چیزی نمی فهمی ؟ از یک نگاه هم آدم می فهمه که طرف نسبت بهش چه حسی داره ….
    گفت : چرا دورغ بگم , وقتی می خونم بهم نگاهی می کنه که همون جا منو به شک میندازه ... برای همین تا میگه بخون , می خونم که شاید دوباره اونطوری منو نگاه کنه …..





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش دوم



    گفتم : وای مینا … وای ، چیکار کردی ؟ با خودت چیکار کردی ؟ تو یک ساله با اون میری بیرون و یک قدم جلو نرفتی و نفهمیدی نسبت بهت چه حسی داره ؟ خوب خودت راست گفتی ,, تو احمقی ... خیلی هم زیاد …

    من نمی دونم چی بهت بگم ؟ بیخودی خودتو درگیر کردی … اصلا هیچی نمیشه بهت گفت ….. آخه چرا این طوری خودتو کوچیک می کنی ؟ نمی دونم والله …. پس وقتی باهاته چیزی بهت نمیگه ؟
    گفت : چرا یک چیزایی میگه …… ولی با شوخی که من نمی فهمم منظورش چیه ؛؛ مثلا یک وقت بهم میگه فکر کن مینا تو اگر زن من بودی یک طوطی هم می خریدم و با یک بلبل ؛؛ توام مینا سه تایی شماها رو می گذاشتم جلوم و کیف می کردم ... تو بخون بلبل بخون طوطی بخون …..

    خوب تو از این حرف چی می فهمی ؟ منم همونو … در واقع هیچی ……. وقتی می ره تازه فکر می کنم منو دست انداخته , خانواده ی منو داره مسخره می کنه …. نمی دونم …. واقعا نمی دونم ... کار بدی نکرده که بهش بگم دیگه نکن یا حرف بدی نزده تا بگم نگو …. هیچی ….. ( و گریه اش شدید شد ) هیچی …. باور کن دارم کلافه میشم …
    خودم فکر می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم … می خوام ازش دل بکنم ولی توان این کارو ندارم ... هر روز تصمیم می گیرم اگر اومد بهش بگم نه …. با اینکه می دونم ناراحت نمی شه بازم ….. ( دستمال رو گذاشت روی چشماش و با صدای بلند گریه کرد ) … متاسفم …. من خیلی خرم … خاک بر سر من که این قدر ضعیف و بی اراده ام ... هر بلایی سرم بیاد حقمه …. ولی پدر و مادرم چه گناهی کردن که تو این رفت و آمد ها دارن عذاب می کشن ؟ ….
    دیگه وقتی مامان میگه بیا باهات کار دارم می دونم می خواد بهم چی بگه …. راستم میگه …. اون عقیده داره تورج منو دوست نداره و فقط می خواد سرش گرم بشه ... میگه اگر می خواست تا حالا طاقت نمی آورد …. من هر روز منتظر بودم تو ازم بپرسی تا شاید یک کاری برام بکنی ... می خواستم بفهمم که نظرش چیه ؟
    گفتم : والله اون تورجی که تو می ببینی برای ما هم همین طوره ... اگر تو نفهمیدی که باهاش بیرون میری , من می خوام بفهمم ؟ نمی دونم ... چی بگم ؟……….
    گفت : تو حالا نظرت چیه ؟ من چیکار کنم بهتره ؟
    گفتم : به نظر من خودتو بکش کنار ... اگر دوستت داشته باشه دیگه طاقت نمیاره ... اگر نه میره ... که در هر دو صورت به نفع تو میشه ... سوری جون رو بهانه کن , بگو اون نمی ذاره ….
    گفت : فکر می کنی خودم هر شب این تصمیم رو نمی گیرم ؟ ولی وقتی تلفن می کنه یا قرار می ذاره , مثل معتادها یادم میره و میگم حالا برم از دفعه ی بعد .... فکر می کنم شاید این بار چیزی بگه که مطمئنم کنه ….. ولی نه …. نمی گه … مثل دفعه های قبل می ریم و برمی گردیم …. همین …...............





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش سوم



    گفتم : تو به حرف من گوش کن ... ازش فاصله بگیر ... تا این کارو نکنیم نمی فهمیم اون چه نظری داره ….
    اون گریه می کرد ... انگار نمی تونست تصمیم بگیره……..
    گفت : اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد , چیکار کنم ؟ اینطوری حداقل می بینمش …. ای خدا کمکم کن ... چیکار کنم ……
    دلم براش به شدت می سوخت ... منم پا به پای اون گریه کردم و تقربیا خودمو مقصر می دونستم ... کاش می شد فهمید تو دل تورج چی می گذره ….

    یک کم تو پارک قدم زدیم ... دلش نمی خواست از من جدا بشه ... اون فکر می کرد من می تونم نقطه ی اتصال اون و تورج باشم , در حالی که خودم این طور فکر نمی کردم ……
    بعد با اسماعیل رسوندمش خونه شون و برگشتم ... عمه منتظر بود …

    تا چشمش افتاد به من ,؛ پرسید : بگو چی شد ؟

    گفتم : عمه جون دارم از گرما می میرم ... بذار خنک بشم میگم …….
    چشمش به من بود که کی حرف می زنم ...

    بالاخره گفتم : اگر اجازه بدین وقتی عمو و ایرج اومدن من مفصل تعریف می کنم ... باید همه باشن ….
    عمه گفت : حالا بگو فقط تورج بهش قولی چیزی داده یا نه ؟؟
    گفتم : نه عمه جون ... خاطرتون جمع , اصلا ….. همون کاری که با ما می کنه با مینا هم می کنه ….

    اون روز پنجشنبه بود و ایرج و عمو برای ناهار میومدن …

    من رفتم پشت پنجره تا اون برسه ... دیگه لازم نبود اونو از اونجا ببینم ولی می دونستم … که تا بیاد تو خونه چشمش به پنجره اس … خوشحال می شد که من به فکرش باشم ...
    بالا موندم تا اون اومد ... منو چنان بغل کرد که انگار چند ساله منو ندیده ….
    موقع ناهار یک مرتبه عمه گفت : امروز رویا رفت با مینا در مورد تورج حرف زد ….
    عمو ناراحت شد و به من گفت : نباید این کار و می کردی ... حالا فکر می کنه موضوع جدیه ... چرا این کارو کردی بابا ؟ … نه , نباید باهاش در مورد تورج حرف می زدی ……
    گفتم : صبر کنین عمو ... بذارین من تعریف کنم , بعد قضاوت کنین ... من چیزی از خونه براش نگفتم … تا تورج نیومده اجازه بدین بگم چی شد ….

    ایرج پرسید : با کی رفتی ؟
    گفتم : برای چی ؟ خودم رفتم ……

    یک کم به هم ریخت و گفت : تنها نباید بری ... مگه اسماعیل نبود ؟
    گفتم : ایرج تو رو خدا ؛؛ این چه حرفیه ؟ خوب با اسماعیل رفتم … فکر کردم برای صحبت با مینا پرسیدی ….. ب

    عد رو کردم به عمو و گفتم : راستش عمو جون , ایرج ازم خواست این کارو بکنم …. نگران بود بدونه رابطه ی مینا و تورج تا چه حدیه ؟ بعد من از عمه صلاح کردم ….. گفتن برو ببینیم چی میگه ….


    بعد کل جریان رو تعریف کردم ….

    هر سه نفر رفته بودن تو هم و تحت تاثیر قرار گرفتن و برای مینا ناراحت شدن ... هدف منم همین بود ….

    عمو گفت : پس این پسره فقط ما رو سر کار نذاشته … بیچاره ها خوب دخترشونه , ناراحت میشن ، حالا چرا این کارو می کنه , نمی دونم ….

    من گفتم : اگر می خواین تورج این موضوع رو جدی نکنه ... به روی خودتون نیارین تا ببینیم چی میشه …..


    هوای گرم آخرای تیر ماه بود ... من و ایرج خوابیده بودیم ... که از صدای داد و هوار بیدار شدیم ...

    ایرج از جاش پرید و خودشو رسوند به اونا …..
    منم لباس مناسب پوشیدم و با عجله رفتم پایین ... ایرج داشت عمو و تورج رو از هم جدا می کرد ...

    هر دو فریاد می زدن ...





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش چهارم



    عمو می گفت : خجالت نمی کشی با احساسات دختر مردم بازی می کنی ؟ …

    و من فهمیدم که نباید عمو رو در جریان می گذاشتم ... با خودم گفتم آخه تو که عمو رو می شناختی چرا بهش گفتی ؟ اون زود تصمیم می گیره و بدون فکر عمل می کنه …….
    و این خیلی بد شد .....

    با این تصمیم احمقانه همه چیز به هم ریخت ….. البته من دلم برای مینا سوخته بود و می خواستم اونا هم مثل من بفهمن که اونا چه حالی دارن و اینقدر یکه به قاضی نرن …………. ولی مثل اینکه اشتباه کردم ...

    تورج قرمز شده بود و رگ های گردنش کلفت …. و داد می زد : از کجا شما می دونین من با احساساتش بازی کردم ؟ به شما چه اصلا ؟ به کار من دخالت می کنین .... همین طور به پر و پای من می پیچین ... ولم کنین ... دست از سرم بردارین ...
    هر چی من هیچی نمی گم ] گیر دادین به من … اصلا به شماها مربوط نیست …….. دلم می خواد ….. ای بابا , اگر شماها یک پسر فاسد داشتین , چیکار می کردین ؟؟؟ اصلا میرم خوابگاه و دیگه نمیام خونه ...

    انگار من بچه ام ... هی به من بکن نکن می کنین …. با همه ی شماها هستم ........... دست …. از سر … من … بردارین .... به کارم کار نداشته باشین ، اصلا زن می خوام چیکار ؟ … گم شین ……………..


    و تلاش ایرج که سعی می کرد جلوی اونو بگیره , فایده نداشت ... و دو پله یکی رفت بالا و گفت : می زارم از این خونه میرم ... دیگه حوصله ی اینو ندارم که با من مثل یک پسر بچه رفتار کنین ….
    عمه و ایرج دنبالش رفتن و عمو هم ساکت شد ولی عصبانی رفت تو اتاقش و من با احساس گناهم وسط هال مونده بودم چیکار کنم ……
    یک کم بعد رفتم بالا پشت در اتاق تورج ... داشت وسایلشو جمع می کرد که بره و عمه و ایرج جلوشو گرفته بودن ... هر تیکه که اون می گذاشت تو ساکش , اونا در میاوردن و بهش التماس می کردن که این کارو نکن ….
    از لای در با ترس نگاه کردم … چشمش افتاد به من … یک کم آروم شد و گفت : نترس ... بیا تو ... دیگه کسی جرات نمی کنه تو رو بزنه ... بیا تو ……

    منم رفتم ...
    تورج از عمه پرسید : راست بگو مامان چه مرگش بود پرید به من ؟ چی شده ؟ خوب به منم بگین اقلا بدونم برای چی داره به من بد و بیراه میگه ؟ …..
    ایرج و عمه به من نگاه کردن …. دلم برای تورج سوخت …… بهتر دیدم که خودم همه چیز رو بهش بگم …..
    گفتم : تورج اگر قول میدی عصبانی نشی برات میگم …
    گفت : باشه ... بگو ببینم چی شده که اینقدر عصبانیه …..
    سرمو با شرمندگی انداختم پایین و گفتم : زیر سر منه ، راستش تقصیر منه ... ببخشید نمی خواستم این طوری بشه ... من امروز رفتم پیش مینا …. و با هم حرف زدیم …..

    بی تاب شد و پرسید : خوب چی گفت ؟
    گفتم : نمی دونست تو در مورد اون چی فکر می کنی ... خانوادش ناراحت هستن , خوب اونا پدر مادرن …. نگران میشن …….و مینا دختر اوناس ...

    یادته یک بار بهت گفتم نکن ... با احساسات مینا بازی نکن ... یادته گفتم دخترا مثل شماها مردا نیستن اگر با کسی برن بیرون ؛ برای اینه که دوستش دارن …. خوب حالا چی میگی؟ حالا اون روزه …… باید دست از سر مینا برداری ... تو رو خدا تا دیر نشده , ولش کن ...





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش پنجم


    تورج پیرهنشو که روی تخت بود برداشت و تو دستش مچاله کرد و نشست و گفت : می خواین جدی باشم و بگم چی فکر می کنم ؟ من مینا رو دوست دارم و می خوام زنم بشه ...

    اینکه به خودش نگفتم برای این بود که شماها رو اول حاضر کنم , بعد بهش بگم …. حالا ازم نپرسین چرا ؟ ... چون خودمم نمی دونم ….. ولی همش به طرفش کشیده میشم ... شاید برای اینه که می دونم اون خیلی منو دوست داره .... می تونم بگم اگر بگم بمیر ] می میره … به هر حال همینه ….. همینو می خواستین بشنوین ؟ منتظر بودم شماها رو آماده کنم ... چیز مبهمی نیست که اینقدر بزرگش کردین … حالا برین خودتون راضی کنین ...

    من تا وقتی همه ی شما رضا نشدین , صبر می کنم ... عجله ای تو کار نیست ... حالا که دارم درس می خونم ... برین دیگه دنبال کارتون , خسته ام ... می خوام یک کم بخوابم ….
    سه تایی با حال بدی از اتاق اومدیم بیرون ….

    ولی تورج منو صدا کرد و گفت : رویا … تو کار بدی نکردی ... خوب شد این طوری ، بهترم شد ... داشت گندش در میومد ، راحتم کردی ,, خیالت تخت ... برو …..

    و در اتاق رو بست ...

    ما سه تا هر کدوم با ناراحتی خودمون مونده بودیم چیکار کنیم ….
    عمه نگاهی هراسون به من کرد و گفت : رویا بیا الان بریم امامزاده صالح ... میای ؟

    گفتم : باشه عمه جون , الان حاضر میشم ….

    ایرج گفت : صبر کنین الان هوا خیلی گرمه ... من خودم می برمتون ……
    عمه چنان بغض کرده بود انگار دیگه هیچ امیدی نداشت که تورج رو از اون کار منصرف کنه ... اشک هاش سرازیر شد و با بغض گفت : نه باید الان برم ... باید زودتر می رفتم ….. ای خدا به دادم برس ……

    و رفت پایین ...

    به ایرج گفتم : تو برو بخواب ... ما با اسماعیل می ریم …

    گفت : نه , الان حاضر می شم میام …..
    عمه توی امامزاده زار زار گریه کرد ... خودشو به ضریح چسبونده بود و التماس می کرد ….

    چشمم افتاد به ایرج ... اونم میله های ضریح رو گرفته بود و دعا می کرد ….

    من دو رکعت نماز خوندم … تا سلام دادم بالای سرم بود ... دست منو گرفت وایستاد دوباره به دعا کردن ….

    ازش پرسیدم : برای چی دعا کردی ؟ برای اینکه تورج با مینا ازدواج نکنه ؟
    گفت : نه برای تورج دعا کردم که هر چی به صلاحشه , بشه ... من خودم شخصا با مینا مشکل ندارم … برای خودمون دعا کردم ….
    گفتم : چی خواستی ؟
    گفت : معلومه بچه دیگه ... من زود بچه می خوام ……
    گفتم : ایرج من دارم درس می خونم ... تا حالا می گفتی عروسی , حالا بچه رو شروع کردی ؟ نه ... من باید با دل راحت درسمو بخونم بعدا ………..
    دستمو فشار داد و گفت : مگه باباش مرده ؟ خودم هستم , نیگرش می دارم تا مامانش بره و دکتر بشه ... خوبه ؟ دیگه حرفی نیست ؟
    عمه رسید ... طفلک صورتش از بس گریه کرده بود قرمز شده بود …
    ایرج دست انداخت روی شونه هاش و سرشو بوسید و گفت : آخه مادر من هنوز که چیزی نشده ... تازه مگه چی میشه ؟ چرا بیخودی خودتو ناراحت می کنی ؟
    وقتی برگشتیم خونه نه تورج بود نه علیرضا خان … و ما نمی دونستیم کجا رفتن ...

    مرضیه می گفت : تورج خان خیلی وقته رفته ولی آقا تازه پیش پای شما رفت بیرون ……
    هر سه نگران تورج شدیم و با هم فکر کردیم اون اصلا از خونه رفته ……

    ایرج با عجله خودشون رسوند تو اتاق اون و گفت : نه مامان , برمی گرده ... چیزی با خودش نبرده …..


    من و عمه یک نفس راحت کشیدیم ...
    حالا من به فکر فرو رفته بودم یک احساس غریب و ناشناخته وجودم رو گرفته بود ... حس می کردم دستی داره ما رو به جایی می بره که در اختیار ما نیست ... به حوادثی که این دو سال برای من اتفاق افتاده بود , فکر می کردم و این جریان اخیر که هر کاری می کردیم ازش خلاص بشیم , بیشتر بهش نزدیک می شدیم …..

    خودم و بقیه رو توی یک آب روانی می دیدم که ناگزیر همراهش می رفتیم و چاره ای جز تسلیم نداشتیم …….
    باز هم اضطراب و دلهره اومد سراغم ….. ترس از ناامنی بهم دست داده بود ... چیزی که فکر نمی کردم با وجود ایرج دیگه داشته باشم …


    اوایل آذر ماه بود ... تورج دیگه نه در مورد مینا شوخی کرد و نه حرفی در موردش زد ...

    از مینا پرسیدم , گفت : به من گفته فعلا صبر کن ….

    مینا هم به هیچ وجه خونه ی ما نمی اومد ... حتی برای تولد ایرج دعوتش کردیم , نیومد ……….


    با گذشت زمان و سکوت تورج , عمه فکر می کرد دعای اون مستجاب شده و تورج از اون کار منصرف …..

    وقتی من و عمه برای مامانم و بابام سالگرد گرفتیم ، مینا و خانوادش اومدن سر خاک و خیلی زودم رفتن ….
    اون روز خیلی شلوغ بود و من یک دفعه دیدم نیستن …..
    عمه که یک نفس راحت کشید و گفت : خدا رو شکر , انگار از سرم باز شدن …….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و پنجم

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش اول


    تورج حالا پرواز داشت و چقدر لباس خلبانی به اون میومد ...
    برای اولین پروازش همه ی ما رفتیم و اون شب رو براش جشن گرفتیم …. ولی اون تو خونه زیاد حرف نمی زد و شوخی نمی کرد , هر سوالی رو با یکی دو کلمه جواب می داد … و این برای ما خیلی سخت بود که تورج رو اینطوری ببینیم ….
    ایرج گاهی سر به سرش می ذاشت ولی اون جدی برخورد می کرد و شاید هم داشت ما رو تنبیه می کرد …..
    وجودش تو خونه اثرگذار بود و هر وقت ناراحت بود , همه پکر می شدن …

    یک روز که من تازه از دانشگاه برگشته بودم , تورج رو با همون لباس خلبانی بالای پله ها دیدم ... مثل اینکه منتظر من بود ... گفت : سلام رویا ... با تو یک کاری دارم ... میای بالا ؟ ...
    دستمو بالا بردم و با سر تایید کردم و گفتم : صبر کن , الان میام ….

    گفت : لطفا زود بیا ... می خوام برم , پرواز دارم ...

    رفتم تو آشپزخونه … عمه اونجا نبود ... تو اتاقش پیداش کردم ….. گردگیری می کرد ...

    سلام کردم و بوسیدمش ... گفت : سلام عزیزم , امروز زود اومدی ….

    گفتم : نه عمه جون , به موقع اومدم …. شما خوبین ؟

    گفت : نه زیاد ... باز تورج یک چیزیش هست ... از راه اومده تو اتاقشه ... با منم حرف نمی زنه ... حالا ببین کی گفتم ؟ باز یک نقشه ای کشیده ... این پسره همیشه دل آدم رو به شور میندازه ….. کاش حرف دلشو می زد ... از بچگی همین طور بود … همیشه هر اتفاقی براش میفتاد ما بعدا می فهمیدیم ……

    گفتم : چیزی نیست عمه , نگران نباش ... من الان باهاش حرف می زنم ... خوبه ؟
    آه عمیقی کشید و گفت : آره مادر ... حرف بزن , شاید چیزی فهمیدی …..
    رفتم بالا .... تورج تو اتاقش بود ... در زدم , اومد بیرون و گفت : میشه باهات یک کم صحبت کنم ؟

    گفتم : خوب معلومه ... حتما ... من آمادم ….

    گفت : پس بیا تو …..
    منتظر بودم اون به حرف بیاد ولی هی دست دست می کرد و نمی دونست از کجا شروع کنه …
    من صبر کردم ... احساس می کردم که حرف مهمی می خواد به من بزنه ….. و حدسم این بود که در مورد میناس ……

    بالاخره به حرف اومد ... گفت : رویا ما هنوز دوستیم ؟

    گفتم :  البته ... تو داداش منی ... دوست منی و خیلی برام عزیزی , به خاطر خصوصیت اخلاقی که داری ... آقایی , باشعوری و از همه مهم تر , دنیای محبت و لطف رو به من داشتی ... کاری نبوده که برای من نکرده باشی و من اینو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... هیچ وقت …..
    گفت : می دونم ... برای همین هم فقط به تو اعتماد دارم ……….
    بعد کمی مکث کرد و گفت : رویا باید برای یک دوره هشت ماهه برم انگلیس ... از روی نمره , پانزده نفر رو می فرستن ….. من اصلا فکرشم نمی کردم قبول بشم ... نفر آخر بودم ... دلم نمی خواد برم , به خاطر مینا …. اگر صادقانه بهت بگم دوستش دارم , باور می کنی ؟
    گفتم : آره , تو دورغگو نیستی , من می دونم ……





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش دوم



    ادامه داد : اون دختر خوب و پاکیه , مهربونه , باگذشت و صادقه ... نمی دونم چطوری شد ؟ ولی شد .....

    اولش واقعا جدی نبود ... خودشم می دونست ... من هیچ وقت گولش نزدم و ………..

    به هر حال این طوری شد ... اگر برم , اون خیلی اذیت میشه ... مخصوصا که دانشگاه هم قبول نشده و این حقش نیست ... می خوام بقیه رو راضی کنی ...

    من … من … نمی تونم با اونا در بیفتم ... دیگه حوصله ندارم …. فکر می کنی میشه کاری کرد که عقدش کنم ؟
    اون خیالش راحت باشه تا من برگردم ؟ …..
    گفتم : نمی دونم والله ... تو دیگه تصمیم خودتو گرفتی ؟
    گفت : آره ... اگر تو موافقی یک تهدید الکی بکنم شاید کارساز باشه …..
    پرسیدم : یعنی دورغ بگی ؟ ….
    گفت : آره ، خوب آدم رو مجبور می کنن …. می خوام بگم اگر با مینا موافق نباشین , می رم و برنمی گردم ……
    گفتم : کنه می خوای این کارو بکنی ؟ …..
    لبخندی زد و گفت : اگرم بخوام هم نمی تونم ... چون تعهد خدمت دارم و از طرف دانشکده خلبانی دارم می رم دوره ببینم ... باید برگردم ولی تو هیچی نگو …
    حالا بگو ببینم چه طوری مطرح کنم بهتره ؟ …..

    گفتم : بذار من ایرج رو راضی می کنم و ازش می خوام حمایتت کنه ... درست میشه , نگران نباش …..
    تو حالا کی می خوای بری ؟

    گفت : آخر بهمن ... تا اون موقع باید تکلیف روشن بشه … گناه داره , به من بد نکرده ... هم خودش هم خانوادش ... نمیشه بلاتکلیف بذارمش …. اگر برم غصه می خوره ... این روزا همش چشمش اشک آلوده ... می خوام دیگه اذیت نشه ….
    باز پرسیدم : تورج تو رو خدا برای همین نیست که داری این کارو می کنی ؟
    گفت : اینم هست ... ولی خدا رو شاهد می گیرم که مینا رو دوست دارم ... اگر نه مغز خر نخورده بودم که بذارم کار به اینجا بکشه …. از دخترای لوس و نُنُر خوشم نمیاد ... از اَد و اطوارهای این دخترا بدم میاد ... از مینی ژوب پوش ها خوشم نمیاد …

    و خودش خندید و گفت : خوب پس از مینا خوشم میاد ………
    گفتم : ولی عاشقش نیستی ……
    گفت : راستش نه ... ولی خیلی دوستش دارم ... چه لزوم به عاشقیه ؟ هان ؟ هست ؟
    گفتم : نمی دونم .... باشه , من برات یک فکری می کنم …… ببینم چی میشه ... باید درست فکر کنیم که همه چیز خراب تر نشه ……
    گفت : پس قول دادی ها …… همه چیز دست تو زن داداش

    و خندید و با عجله رفت …..
    من رفتم تو اتاقم به این فکر می کردم که آیا کار درستی کردم بهش قول دادم یا نه ؟
    دخالت تو این کار برای من خیلی سخت بود ولی نمی تونستم با رفتارهای اخیر تورج , روشو زمین بندازم … تنها بود و دلم براش می سوخت ….
    فرصت من برای درس خوندن همون موقعی بود که ایرج نبود ... این بود که زود یک چیزی خوردم و رفتم کتابامو روی تخت ولو کردم و نشستم سر درس …. دو سه ساعتی خوندم و روی کتابا خوابم برد ………

    با گرمی لبهای ایرج روی گونه م از خواب بیدار شدم …
    از جام تکون نخوردم ... چشممو باز کردم و گفتم : تو اومدی ؟ ببخشید خوابم برد …..
    خودشو انداخت رو تخت و گفت : فکر کردم زنمو دزدیدن ….

    دست انداختم دور گردنش و پرسیدم : اونوقت چرا این فکر رو کردی ؟
    گفت : چون جلوی پنجره نبود ... جلوی در نبود ... تو اتاقمون نبود …. اگر اینجا هم نبود , دیگه ایرجم نبود …..
    گفتم : قصه ی ما به سر رسید , کلاغه به خونه اش نرسید …..
    گفت : بلند نمیشی ؟
    گفتم : نه , جام خوبه ...

    گفت : می خوای من بغلت کنم ببرمت تو اتاق ؟
    گفتم : آره ... فکر می کنی بدم میاد و بهت میگم بغلم نکن ؟ آخه تو یک جوری منو بغل می کنی که انگار من اصلا وزن ندارم …..

    منو روی دست بلند کرد و گفت : راستی تو چرا اینقدر سبکی ؟ چند کیلویی ؟

    دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : باور می کنی نمی دونم ؟ سالهاس خودمو وزن نکردم …
    یک کم منو بالا و پایین انداخت و گفت : فکر کنم سی کیلو بیشتر نباشی …..

    گفتم : نه دیگه اینقدر کم ……
    منو برد تو اتاق و روی تخت گذاشت و گفت : لباسم رو عوض کنم , بریم چایی بخوریم که من اصلا امروز نرسیدم یک دونه بخورم ….

    گفتم : من میرم برات می ریزم تا تو بیای ...

    گفت : نه , صبر کن با هم می ریم … چه خبر ؟
    گفتم : سلامتی شما …. دیگه هیچی ؛؛ راستی با تورج حرف زدم ... شب برات تعریف می کنم ….

    پرسید : چی شده ؟ چیز جدیدی هست ؟ کجا حرف زدین ؟

    گفتم:  نه , جدید که نه ... در مورد مینا با من حرف زد ... ببین بذار شب حرف بزنیم ….
    پرسید : چرا به تو گفت ؟
    گفتم : نمی دونم !!!! …….
    دیگه حرفی نزدیم و اومدیم پایین ... ولی احساس کردم ایرج کسل شده , تو هم رفته و حرفم نمی زد …..
    شب که اومدیم تو اتاق دوباره سر حرفو باز کرد و گفت : خوب بگو تورج چی می گفت ؟





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۲/۱۳۹۶   ۱۳:۳۱
  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش سوم



    براش تعریف کردم …
    گفت : همین که گفتی رو حدس زدم ... می دونستم آخر کار خودشو می کنه …
    خوب برام تعریف کن ببینم چی میگه ؟ …..

    من براش تعریف کردم ... حتی به ایرج گفتم که می خواد عمه و عمو رو از نیومدنش از انگلیس بترسونه …..
    گفت : تو بهش قول دادی چیکار کنی ؟
    گفتم : خودمم نمی دونم ... هر چی تو بگی , من همون کارو می کنم …. بیا با هم تصمیم بگیریم …..
    ایرج مدتی تو فکر بود و من احساس کردم اوقاتش تلخه ... با منم زیاد حرف نزد و بعدم خوابید ولی متوجه بودم که از این دنده به اون دنده میشه و خوابش نمی بره ….
    تا از صدای در دستشویی فهمیدیم که تورج برگشته …..
    ایرج فکر می کرد من خوابم ... آهسته بلند شد و لباس پوشید و رفت سراغ تورج …….
    هر چی صبر کردم اون نیومد …. دو ساعتی طول کشید …..
    دیگه کلافه شده بودم ... ساعت از سه گذشته بود که بازم آهسته در باز کرد و اومد تو ...

    دید من نشستم …. گفت : آخ ببخش عزیزم , بیدارت کردم ….
    گفتم : نگران نباش من اصلا نخوابیده بودم ….

    گفت : چرا ؟ تو صبح باید بری دانشگاه ... بخواب , صبح حرف می زنیم ...

    دراز کشیدم ... پرسیدم : عیب نداره ... من فردا پنجشنبه اس و ساعت یازده تعطیل میشم …. فقط بگو حالا تو نظرت چیه ؟ …..
    اونم اومد تو تخت و گفت : باید خودتو حاضر کنی برای اینکه مامان و بابا رو راضی کنیم ... دیگه راهی نداریم ……
    فردا تورج میاد بعد از ناهار حرف بزنیم ... ببینیم چی میشه حالا ……………
    راستش دلم نمی خواست از دانشگاه برگردم خونه ... بیشتر از عمو , از عمه می ترسیدم ... اون اصلا به این وصلت رضا نبود ...

    اگر هوا اونقدر سرد نبود , می رفتم تو یک پارک تا حرفای اونا تموم بشه و بعد بیام خونه …….
    اون روز ساعت دوم تشریح داشتیم ؛؛؛ حالم خوب نبود و نمی دونستم چرا دارم می لرزم ... یعنی من اینقدر ضعیفم که نمی تونم تشریح یک حیوون رو تماشا کنم ؟! ….
    اونجا که خودمو کنترل می کردم …. چون همیشه اولین کسی بودم که مطالب رو می گرفت ... استاد مرتب به من نگاه می کرد ... نباید اون می فهمید من دارم می لرزم …..

    کلاس که تموم شد … دلم نمی خواست از ساختمون دانشگاه برم بیرون و از سرما بدم میومد ... احساس می کردم از تو یخ زدم …. با هر زحمتی بود خودمو به اسماعیل رسوندم ….
    وقتی رسیدم خونه , طبق معمول رفتم تو آشپزخونه تا عمه رو ببینم ... فورا رو یک صندلی نشستم , پالتومو روی سینه ام جمع کردم ...

    عمه از بس دلش پر بود , از دیدن من خوشحال شد و همین جور که برنج رو آبکش می کرد , شروع کرد به قول خودش از بلایی که داشت سرش میومد حرف می زدن ... ولی یک غیضی تو وجودش بود …

    همه چیز رو بهم می کوبید و یا محکم می زد به هم ... انگار می خواست با این کار غیضشو خالی کنه و هر لحظه صداشو بیشتر می برد بالا :  به خدا رویا ... اگر تورج این دختر رو بگیره , من نیستم ... بهت گفته باشم … بهش بگو تا آخر عمرم تو روش نیگاه نمی کنم ... آخه اونا رو چه به ما ؟ یعنی به امام رضا قسم اون اصلا به تورج نمی خوره ... بهش بگو دختر ,, یک نگاه تو آینه بکن , بعد خودتو به تورج بچسبون …

    ببین کی بهت گفتم , فردا تورج یکی دیگه بهتر پیدا می کنه و اینو ول می کنه ؛ یا بهش خیانت می کنه ….. به فاطمه ی زهرا … واسه ی خودشم میگم …… تو بهش بگو بره یکی هم سطح خودش رو پیدا کنه از نظر شکل ... حالا خانواده هیچی …….
    وای تورج چی بهت بگم ، آخه اون چی داره که عاشقش شدی ؟ خدا بگم چیکارت کنه بچه ؛؛ حالا ببین کی بهت گفتم این کار آخر و عاقبت نداره ... امروز قراره بشینم حرف بزنیم ………
    بعد زیر گاز رو کم کرد و به مرضیه گفت :دست بجنبون , الان میان .
    میز رو هم شروع کرد به چیدن و چشمش افتاد به من … با تعجب گفت : تو چته عمه ؟

    گفتم : هیچی سردمه …
    گفت : اینجا که سرد نیست ... ببینم  ...

    و دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : تو تب داری … ای وای چرا نمیگی حالت خوب نیست ؟ فکر کنم سرما خوردی ... الان بهت قرص میدم ... پا شو بریم تو اتاق من دراز بکش ...

    گفتم : نه , می رم بالا بهتره …..
    گفت : نه , نمیشه ... من هی نمی تونم از اون پله ها بیام بالا ……

    مرضیه برو یک لباس راحت براش بیار , همین جا بخوابه …

    بعد دو تا قرص به من داد ….





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش چهارم



    و من توی تخت عمه , در حالی که چند تا پتو روم کشیده بود ولی هنوز می لرزیدم دراز کشیدم …

    وقتی لرز بدنم بند اومد و تبم رفت بالا , خوابم برد …..
    ایرج که اومد چنان شلوغ کرد و دستپاچه شد …. که انگار من بیماری لاعلاجی گرفتم و اصرار داشت دکتر بیاد ….
    عمه گفت : از دکتر ایزدی که بدش میاد ... اگر می خوای ببریمش پیش یک دکتر دیگه ….
    گفتم : ایرج جان من خوبم , فقط تب دارم ... به خدا سرما خوردم , چیزیم نیست …… قرص خوردم ، یک کم دیگه بهتر میشم … صبر داشته باش ….

    اونا بدون من جلسه شونو برگزار کردن و چقدر من خدا رو شکر کردم که تو اون جلسه نیستم ….. و بیهوش خوابیدم و هیچی نفهمیدم ...

    وقتی ایرج منو صدا کرد , عرق کرده بودم و حالم بهتر بود ... یک بشقاب سوپ برام آورده بود اونو با میل خوردم و خواستم بریم بالا ...

    ایرج خواست منو بغل کنه … گفتم : تو رو خدا ایرج جان نمی خوام ... مگه پام شکسته ؟ سرما خوردم ... این طوری می کنی پررو میشم ... اگر پررو نشم پرتوقع که میشم ……
    گفت : مثلا چجوری پرتوقع میشی ؟ دلم می خواد بدونم ...

    گفتم : هر روز سر پله ها می شینم تا تو منو بغل کنی ببری بالا …..
    داشتیم می خندیدم که تورج اومد … و گفت : چطوری ؟شنیدم سرما خوردی ... بهت بگم زن داداش زود خوب شو فردا می ریم خواستگاری …..
    گفتم : واقعا ؟
    بلند خندید و گفت : واقعا ….. تو باید باشی ... لطفا خوب شو …..
    گفتم : باشه چشم ... خوب میشم ….

    سه تایی از پله ها رفتیم بالا …

    عمه هی به ایرج سفارش می کرد که مراقب من باشه ….
    از ایرج پرسیدم :خوب نتیجه چی شد ؟

    گفت : هیچی ، بابا که میگه اگر کردین روی من حساب نکنین ... مامانم که معلومه …….
    تورج گفت : مامان که خودش خوب میشه ... وقتی ببینه مینا چقدر خوبه , عقیده اش عوض میشه ... من مطمئنم ….. بابام برام مهم نیست ... می خواد بیاد می خواد نیاد ….
    گفتم : عمه چی میگه ایرج ؟
    گفت : بنده خدا چی داره بگه ؟ تورج بچه شه ... میگه باشه , ولی ازم نخواه که دوستش داشته باشم … این کارم می کنم تا بفهمی اشتباه کردی ...
    گفتم : تورج تهدید کردی که میری برنمی گردی ؟

    گفت : آره , باورت نمیشه هر دو استقبال کردن و گفتن برو و برنگرد … بهتر از اینه که مینا رو بگیری ……

    و به این ترتیب ما فردا بعد از ظهر حاضر می شدیم که برای خواستگاری بریم خونه ی مینا …..
    در حالی که من هنوز حالم خوب نشده بود …. عمو زودتر از همه حاضر شد تا بره پیش دوستاش …

    موقع رفتن , ایرج بهش گفت : بابا توام بیا , به خاطر تورج بریم ….
    گفت : من اصلا دخالتی نمی کنم ... اختیار خودمو که دارم ... دوست ندارم ، تو به جای من برو ... هر کاری کردی , منم قبول دارم ……
    عمه هم با خلق تنگ و اوقاتی تلخ راه افتاد که بریم ….
    تورج تو ماشین بهش گفت : مامان جون اگر دوست نداری , می خوای برگردیم ... این طوری نکن قربونت برم ... من نمی خوام شما ناراحت بشین ... فکر می کنی من عقل ندارم ؟ خوب لابد یک چیزی می فهمم که دارم این کارو می کنم ... تو رو خدا آبرومو نبر ... دل اون دخترو نشکن , خواهش می کنم …





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش پنجم



    دلم برای تورج خیلی می سوخت ….. برای همین وقتی خواست گل بخره و به من گفت : رویا توام بیا , تو انتخاب کمکم کن ….

    منم روشو زمین ننداختم …. حتی وقتی جلوی شیرینی فروشی نگه داشتیم هم پرسید : میای رویا ؟

    با میل پیاده شدم و کیک رو انتخاب کردم … اون بازم یه چیزایی می گفت که منو به خنده مینداخت و با هم می خندیدیم …
    مثلا می گفت : این بار امتحان می کنیم … اگر دیدم زن گرفتن مزه میده , بازم می گیرم ….

    خوب منم خندم می گرفت ….
    و همین طور شوخی می کرد ……. ولی وقتی برگشتم تو ماشین , با اوقات تلخ ایرج و عمه روبرو شدیم ….
    پشت در خونه ی مینا … دوباره همه به عمه التماس کردیم , اخماشو باز کنه ….

    ولی اون چنان بغض داشت که نمی شد کاری کرد ….
    سوری جون درو باز کرد …با روی خوش … ولی خیلی دستپاچه ... یک جورایی می لرزید …
    پشت سرش آقای حیدری اومد و تعارف کردن و رفتیم تو ... سوری جون با من روبوسی کرد ولی عمه روشو گردوند و رفت اون بالا نشست و کیفشو گذاشت روی پاش ... انکار موقتی نشسته بود ….
    سوری جون گفت : تو رو خدا راحت باشین شکوه خانم ….

    عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : راحتم ...ممنون …..

    من رفتم پیش مینا …. اون باید میومد جلوی در ... رفتم که ازش ایراد بگیرم … ولی وقتی دیدمش متوجه شدم چرا نیومده ….
    رنگ به صورت نداشت ، بدنش یخ کرده بود و دهنش اونقدر خشک بود که نمی تونست حرف بزنه …..

    منو که دید خودشو انداخت تو بغل من و گریه افتاد …

    گفتم : نکن ... الان صورتت خراب میشه ... دختر چی شده ؟ ….
    گفت :ئرویا این ازدواج زورکی رو نمی خوام ... پشیمون شدم ... با این وضع هم خودمو بدبخت می کنم هم تورج رو … نمی خوام ... من هنوز مطمئن نیستم تورج منو دوست داشته باشه …..
    گفتم : داره ... به خدا خودش به من گفت ... همه ی هوش و حواسش تویی ... تو رو خدا تو دیگه اذیتش نکن ... به اندازه ی کافی ما تو خونه حرصشو در میاریم و اون بیچاره سکوت می کنه ….
    گفت : می دونم ولی اگر پدر و مادرش راضی نباشن , من راضی نیستم …
    گفتم : بیا ... تو دختر بزرگی هستی چرا نمی ری خودت اینا رو بهشون بگی ؟ نترس لولو خور خوره که نیستن ... حرفتو بزن , منم کمکت می کنم ... بیا ….. ببین خوستگارات یکی منم یکی ایرج و یکی هم تورج ... خوب عمه رو هم که می شناسی ... به خدا مهربونه , صبر داشته باش ….
    گفت : نه رویا ... من به تورج شک دارم ... شک دارم که خودش دلش بخواد با من ازدواج کنه , تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته ….
    گفتم : خوب به من بگو چطوری بالاخره بهت گفت میاد خواستگاری یا نه ؟ … زود باش بگو ... منتظرن ….
    گفت : باور می کنی بازم هیچی ؟ …
    اون موقع که با تو حرف زدم , زنگ زد و گفت : مینا یک کم بهم فرصت بده و صبر کن ….

    بعد رفت و دیگه نیومد …. تا یک روز زنگ زد حال منو بپرسه ... بابام گوشی رو برداشت و بهش گفت : تورج جان راست و حسینی یا این وری یا اون وری ... هر کاری می خوای بکنی الان وقتشه ...
    اونم گفته بود تا دو سه روز دیگه بهتون خبر می دم و دیشب زنگ زد و من گوشی رو برداشتم ... گفت : خانم برای امر خیر مزاحم شدم ... وقت دارین فردا شب خدمت برسیم ؟ ….

    راستش من خودخواهانه اونو مجبور به این کار کردم … از پس گریه و زاری کردم , بابام طاقت نیاورد و این حرفو بهش زد ... حالا از خودم بدم میاد چون اونقدر تورج رو دوست دارم که نمی خوام باعث آزارش بشم …..
    در واقع ما به اون پیشنهاد ازدواج دادیم ... خوب اونم مجبور شده …….
    دستشو گرفتم و گفتم : بیا یک بار تو زندگی شجاعت به خرج بده و اینا رو جلوی همه بگو ... به خدا که آخرش به نفع تو میشه ... بیا ….. معطل نکن …. اگر تو نگی , من میگم ولی از دهن تو بشنون یک چیز دیگه اس …….





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۲/۱۳۹۶   ۱۳:۳۱
  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش ششم



    وقتی برگشتیم , عمه همون جور سیخ نشسته بود ... ولی ایرج و آقای حیدری داشتن حرف می زدن و سوری جون هم پذیرایی می کرد …

    من مینا رو هل دادم تو و خودم پشت سرش رفتم و کنار هم نشستیم ... فکر کنم عمه حتی جواب سلام مینا رو نداد ... چون سوری جون گفت : سلام مستحب و جواب واجب …. بفرمایید چاییتون سرد نشه و با ناراحتی از اتاق رفت بیرون …..

    می شد حدس زد به اون خانواده ی خوب و مظلوم که خیلی هم شریف و بی آزار بودن چی داشت می گذشت …

    من این وسط گیر کرده بودم … نمی دونستم طرف کی رو بگیرم … چی باید بگم ؟ ….
    جو خیلی بدی شده بود ... حتی آقای حیدری هم ساکت شده بود و سرش پایین بود …
    سکوت مطلق و طولانی ..........  هیچ کس چیزی به ذهنش نمی رسید تا این یخ آب بشه ، حتی سوری جونم که برگشت , آهسته رفت نشست …

    با خودم گفتم رویا کار خودته … دیگه بسه سکوت کردی …
    گفتم : با اجازه ی عمه , من شروع می کنم ... شما عمه جون اجازه می دین ؟

    دستشو برد بالا و پشت چشمی نازک کرد و گفت : بفرما ….
    گفتم : این خواستگاری یک کم با بقیه فرق داره انگار ... راستش من خواستگار نداشتم هیچ وقت که بدونم این سکوت برای چیه ؛؛ ولی باید بگم که مینا خودش می خواد اول حرف بزنه ... بعد شما هر تصمیمی خواستی بگیرین ... مینا جان بگو …..
    مینا ضیعف تر از اونی بود که من فکر می کردم ب... دم اومد چون به جای حرف زدن مثل بدبخت ها گریه کرد ….

    و بلند شد که از اتاق بره بیرون ؛؛ جلوشو گرفتم و با غیض گفتم : بشین ؛ حرفتو بزن ...چرا گریه می کنی ؟ ساکت شو ، می خوای من بگم ؟ هر چی تو به من گفتی ؟

    گفت : نه , خودم میگم ….

    و دوباره نشست ….
    آقای حیدری طاقت نیاورد و گفت : تورج جان لزومی به این کار نبود ... ما تو رو درک می کنیم ولی همین انتظار رو از شما هم داریم ... مینا دختر منه ، پاره ی تن منه ، اشک اون , جگر منو می سوزونه ... شما هم شکوه خانم خودتون دختر دارین و دلتون نمی خواد کسی بهش توهین کنه ... تشریف آوردین ، خیلی ممنونم , قدمتون روی چشم ... ولی ما خودمون همه چیز رو فهمیدیم … دست شما درد نکنه ولی این راهش نبود ... شما باید به من می گفتین , من نمی گذاشتم اصلا کار به اینجا بکشه …..
    ایرج گفت : چیزی نشده آقای حیدری ... شما چرا ناراحت می شین ؟ ….
    مینا به حرف اومد و گفت : راست میگن بابا ... برای من رضایت شکوه جون و آقای تجلی در درجه ی اول اهمیته ... بعدم خودم فکر می کنم تورج هم تو معذوریت قرار گرفته و برای همین نمی تونم قبول کنم ... پس قضیه همین جا تموم میشه ... ببخشید ...

    و از اتاق رفت بیرون …
    سوری جونم دنبالش رفت ...

    تورج عصبانی , پره های دماغش از هم باز شده بود و گفت : آقای حیدری شما در مورد من چی فکر کردین ؟ من آدمی هستم که سر قولم می مونم ... این حرفا چیه می زنین ؟
    رویا برو مینا رو بیار تا حرف بزنیم … چرا هی فرار می کنه ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و ششم

  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش اول



    ایرج دست اونو محکم گرفت و نشوند سر جاش و گفت : آروم باش داداش ... بشین , درست حرف بزن ... آروم باش , چیزی نشده …
    منم رفتم سراغ سوری جون , گفتم : این طوری نمی شه ... شما اینجا وایستادین , اونا تو اتاق ... بیاین بشینین رو در رو همه ی حرفاتون بزنین ... این بهترین کاره الان ……. مینا خواهش می کنم اینقدر از خودت ضعف نشون نده , به خدا بَده ... از همه مهم تر , تورج رو ناراحت می کنی ... داری با این کارت بدتر اونو مجبور می کنی ... تو دلت می خواد اون دلش به حالت بسوزه ؟ …… بذار همه چیز با خوبی و خوشی تموم بشه ….
    سوری جون یک دست به صورتش کشید ... مثل اینکه می خواست غبار غمی که تو دلش هست رو پاک کنه  و گفت : بریم ... راست میگه بهتره رو در رو حرف بزنیم …..
    ایرج گفت : …. آقای حیدری ، چرا اینطوری می کنید ؟ ما اومدیم از دخترتون خواستگاری کنیم ... آخه چی شده شما عصبانی هستین ؟
    آقای حیدری گفت : آخه دردسر اینه که شکوه خانم باید این کارو بکنه که ایشون هم معلومه دلشون نمی خواد و رضا نیستن …. خوب من دنبال شما نفرستادم ... شما به این عنوان آمدید منزل ما ... باشه قدم سر چشم گذاشتید ولی من اینطوری دختر شوهر نمی دم …..
    تورج گفت : مامان ؟ مامان ؟ ….

    عمه یک کم خودشو تکون داد و گفت : همون طور که شما متوجه شدین این خواست تورج بوده که ما اینجایم ولی من به نظرش احترام می ذارم … بحث من مینا نیست …. خوب من نمی خوام تا این درس خلبانیش تموم نشده , حرف ازدواج رو بزنه ... تا ببینیم اون موقع چی قسمت میشه …. ولی خوب مثل اینکه اصرار داره ما هم ناچار تن در دادیم ….
    سوری جون اومد نشست نزدیک عمه و گفت :  شما رو به خدا قسمتون می دم شکوه خانم , رو در واسی که نداریم ، حقیقت رو به ما می گفتین … ما که علم غیب نداریم , از دل شما خبر داشته باشیم ... خودتون باید بگین نظرتون چیه ... اون وقت ما صلاح بدونیم قبول می کنیم , صلاح نباشه شما رو به خیر و ما رو به سلامت ... خواستگاری برای همینه دیگه ... دنیا که آخر نمی شه ….. حالا ما همدیگر رو می شناسیم , پس باید راست و حسینی حرفتون رو بزنین … به بچه ها هم کار نداشته باشین …. شما با این ازدواج موافق نیستی ؟
    عمه گفت : ببین سوری خانم من خوشبختی بچمو می خوام , درست مثل شما ….
    سوری جون گفت : نه , شما فقط یک کلام بگو موافقی یا نه ؟ همینو بگو ... بقیه اش باشه بعدا بحث می کنیم …….
    همه  طرف عمه بود … و اون به تورج نگاه می کرد ….
    آخر گفت : راستش چی بگم ؟ تورج خیلی اصرار داره ... من موافق نبودم , ولی منو راضی کرده ... تا خدا چی بخواد ... هر چی قسمت باشه ….

    همه یک نفس راحت کشیدیم با اینکه حرف خیلی خوبی هم نزده بود , مخالفت هم نکرد …..
    ولی آقای حیدری گفت : شکوه خانم ما تورج خان رو خیلی دوست داریم ... از خدا هم می خوایم که اون داماد ما بشه ولی دوست نداریم شما ناراضی باشین ... از این واضح تر بگم ؟ شما الان برین فکراتونو بکنین ... ما به شما فشار نمیاریم ... البته اینم برای این می گم که می دونم این بچه ها همدیگر رو دوست دارن ... خدا رو شکر نه پسر شما ایرادی داره , نه دختر من …

    خوب اگر این وصلت شد که چه بهتر ... اگر نشد حتما قسمت نبوده و جای دیگه ای قسمتشون رو پیدا می کنن ….. اصلا اصراری نیست ... به خدا این عین حقیقته که خدمتتون عرض می کنم ... ما هم بیشتر فکر می کنیم و شما هم همینطور ... تا روز دوشنبه به هم خبر می دیم …..

    اگر وصلت شد که می شینیم و با شما و آقای تجلی حرف می زنیم که شرط ما رضایت کامل و اشتیاق شماست …. اگر نشد , هیچ دلخوری ما بین نباشه ... همین طور دوست و آشنا باقی می مونیم ……



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش دوم



    و ما خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه …
    عمو بر خلاف تصورمون خونه بود ... گفت نتونسته طاقت بیاره و برگشته تا ببینه چی شده ...

    جریان رو براش تعریف کردن , اونم گفت : خیلی خوب شد ... معلوم میشه حیدری آدم فهمیده ایه  ...

    تورج ازش پرسید : بابا یک بار ازت می خوام ... میایی با احترام مینا رو برام بگیری یا نه ؟
    گفت : بابا جان من هر چی میگم برای شماست ... منم دلواپس توام ... حالا بذار خودت بچه دار بشی , می فهمی من چی میگم …. باشه , اگر تو اصرار داری همون کاری رو می کنم که تو می خوای … خوبه بابا ؟
    تورج خوشحال شد و بلند شد و دست انداخت گردن عمو و اونو بوسید …
    حالا ، عمه هم اونطور که اول مخالفت می کرد , نبود و کمی نرم شده بود …………
    ولی ایرج به شدت تو هم بود ...

    ازش پرسیدم : ایرج جان چی شده ؟

    گفت : هیچی خسته ام ….
    شام خوردیم ولی ایرج اصلا با من حرف نمی زد …

    منم بدون اینکه به اون بگم , رفتم بالا تو اتاق خودم تا یک کم درس بخونم ... نمی تونستم بدون آمادگی برم سر کلاس ... این اخلاق من بود ….

    ایرج هم یک کم بعد اومد و منو دید و از کنار اتاق رد شد و رفت و درو زد به هم ….

    تعجب کردم ... اون هیچ وقت این کارو نمی کرد ... این بود که دیگه از درسم چیزی نمی فهمیدم ... تصمیم گرفتم برم بخوابم و صبح زودتر بیدار بشم …..

    مسواک زدم و رفتم پیشش ... خوب معلوم بود که خودشو زده به خواب ... منم که دیدم اینطوریه , برگشتم سر درسم و دو ساعتی درس خوندم و رفتم خوابیدم , در حالی که احساس کردم اون هنوز بیداره ……

    و متوجه شدم داره از چیزی رنج می بره و نمی خواد به من بگه که ناراحت نشم …. چون به نظرم کاری نکرده بودم که باعث ناراحتی اون بشه ……

    خوابیدم ... تو این شش ماهی که ما عروسی کرده بودیم , همیشه صبح با ناز و نوازش اون بیدار می شدم و همین باعث می شد تمام روز رو با انرژی خاصی بگذرونم …. ولی اون روز صبح که بیدار شدم اون رفته بود پایین , بدون اینکه منو صدا کنه ….
    دیرم شده بود ... حاضر شدم و رفتم پایین ولی اون رفته بود کارخونه و من و عمو با اسماعیل رفتیم …





    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان