داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و ششم
بخش سوم
هنوز سرماخوردگی من خوب نشده بود و حال خوبی نداشتم ... احساس می کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ….. ولی چیزی که اعصابم رو به هم ریخته بود , قهر بی دلیل ایرج بود …….
وقتی هم اومدم خونه , دوباره تب داشتم ... زود یک چیزی خوردم و رفتم توی اتاقم خوابیدم …
عمه اصرار می کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم …. گفتم : عمه جون نمی دونم چی شدم ... گاهی تب دارم گاهی ندارم ... خلاصه فقط حالم خوب نیست …..
اتاق گرم بود و من حسابی استراحت کردم ولی موذیانه دوست داشتم مریض باشم تا ایرج بیاد و دوباره نگرانم بشه و با من آشتی کنه …..
نزدیک اومدن ایرج بیدار شدم و دیدم تبم بند اومده ... رفتم پشت پنجره تا ببینه که منتظرش هستم ….. اونم سر موقع اومد ولی از زیر پنجره رد شد و نگاهی هم به بالا نکرد …
با خودم گفتم حتما تاریک بود و من درست ندیدم ...
و با عجله رفتم پایین ... سلام کردم ... گفت : سلام , خوبی ؟ شام چی داریم ؟ من گرسنه م …..
خیلی تو ذوقم خورد … ولی پرسیدم : هنوز خوب نشدی ؟ حالت خوبه ؟
گفت : آره , خوبم ... تو چطوری ؟
جوابشو ندادم و رفتم تا برای اون و علیرضا خان چایی بریزم …..
اونم رفت بالا تا لباس عوض کنه ….
وقتی هم اومد تمام مدت با عمه و عمو حرف می زد ... باز انگار نه انگار منم هستم …
حتی عمه گفت : رویا باز امروز تب داشت از دانشگاه اومد , تازه تبش بند اومده ...
فقط گفت : اِ …………..
ناراحت شدم و فکر کردم حالا که این طوره , من تا شام برم درس بخونم و بدون اینکه چیزی بگم , رفتم بالا …..
تا اینکه عمه منو صدا کرد و گفت : بیا شام بخوریم …….
بازم اون با من حرف نزد ... حتی کنارم هم ننشست و دیگه مطمئن شدم از دست من ناراحته …
بعد از شام با عمو و عمه نشستن به فیلم نگاه کردن …. منم دوباره رفتم بالا سر درسم …..
بعد از یکی دو ساعت اومد بالا و از کنار اتاق من رد شد و رفت ...
فورا پشت سرش رفتم و قبل از اینکه درو ببنده بهش رسیدم ….. گفتم : ایرج جان من کار بدی کردم که تو از دستم ناراحتی عزیزم ؟ بگو خودم نمی دونم ….
گفت : نه , مگه چیزی شده ؟
گفتم : آره , شده ... تو به من محل نمی ذاری ... خودتم می دونی دلم نمی خواد رابطه ی ما سرد بشه ... بیا با حرف زدن سوئ تفاهم رو از بین ببریم و نذاریم بزرگ بشه ………
خیلی خونسرد گفت : من خسته ام ... میشه چراغ رو خاموش کنی ؟ می خوام بخوابم …..
چراغ رو خاموش کردم و خودم مجبور شدم آهسته کارامو بکنم و بخوابم ……
ایرج پشتشو به من کرده بود و وانمود می کرد خوابه …..
صبح زودتر از اون بیدار شدم و این بار من سعی کردم با ناز و نوازش از خواب بیدارش کنم …
دستمو کشیدم روی صورتش ... دستمو گرفت و بوسید و گفت : صبح به خیر عزیزم ….
خوشحال شدم ... گفتم : صبح توام به خیر شوهر بد اخلاق من …
چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد …. دیگه حرفی نزد و باز همون جور بدخلق بود……
دیگه تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا خودش بهم بگه از چی دلخوره ….. نمی خواستم خودمو کوچیک کنم ….
قبل از اینکه ایرج بیاد پایین , من با عجله با اسماعیل رفتم بیرون ... می خواستم ببینه این چه حرکت بدیه …….
ناهید گلکار