خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش سوم



    هنوز سرماخوردگی من خوب نشده بود و حال خوبی نداشتم ... احساس می کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ….. ولی چیزی که اعصابم رو به هم ریخته بود , قهر بی دلیل ایرج بود …….

    وقتی هم اومدم خونه , دوباره تب داشتم ... زود یک چیزی خوردم و رفتم توی اتاقم خوابیدم …

    عمه اصرار می کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم …. گفتم : عمه جون نمی دونم چی شدم ... گاهی تب دارم گاهی ندارم ... خلاصه فقط حالم خوب نیست …..

    اتاق گرم بود و من حسابی استراحت کردم ولی موذیانه دوست داشتم مریض باشم تا ایرج بیاد و دوباره نگرانم بشه و با من آشتی کنه …..
    نزدیک اومدن ایرج بیدار شدم و دیدم تبم بند اومده ... رفتم پشت پنجره تا ببینه که منتظرش هستم ….. اونم سر موقع اومد ولی از زیر پنجره رد شد و نگاهی هم به بالا نکرد …

    با خودم گفتم حتما تاریک بود و من درست ندیدم ...

    و با عجله رفتم پایین ... سلام کردم ... گفت : سلام , خوبی ؟ شام چی داریم ؟ من گرسنه م …..

    خیلی تو ذوقم خورد … ولی پرسیدم : هنوز خوب نشدی ؟ حالت خوبه ؟

    گفت : آره , خوبم ... تو چطوری ؟

    جوابشو ندادم و رفتم تا برای اون و علیرضا خان چایی بریزم …..
    اونم رفت بالا تا لباس عوض کنه ….

    وقتی هم اومد تمام مدت با عمه و عمو حرف می زد ... باز انگار نه انگار منم هستم …

    حتی عمه گفت : رویا باز امروز تب داشت از دانشگاه اومد , تازه تبش بند اومده ...

    فقط گفت : اِ …………..
    ناراحت شدم و فکر کردم حالا که این طوره , من تا شام برم درس بخونم و بدون اینکه چیزی بگم , رفتم بالا …..

    تا اینکه عمه منو صدا کرد و گفت : بیا شام بخوریم …….
    بازم اون با من حرف نزد ... حتی کنارم هم ننشست و دیگه مطمئن شدم از دست من ناراحته …

    بعد از شام با عمو و عمه نشستن به فیلم نگاه کردن …. منم دوباره رفتم بالا سر درسم …..

    بعد از یکی دو ساعت اومد بالا و از کنار اتاق من رد شد و رفت ...

    فورا پشت سرش رفتم و قبل از اینکه درو ببنده بهش رسیدم ….. گفتم : ایرج جان من کار بدی کردم که تو از دستم ناراحتی عزیزم ؟ بگو خودم نمی دونم ….
    گفت : نه , مگه چیزی شده ؟

    گفتم : آره , شده ... تو به من محل نمی ذاری ... خودتم می دونی دلم نمی خواد رابطه ی ما سرد بشه ... بیا با حرف زدن سوئ تفاهم رو از بین ببریم و نذاریم بزرگ بشه ………
    خیلی خونسرد گفت : من خسته ام ... میشه چراغ رو خاموش کنی ؟ می خوام بخوابم …..

    چراغ رو خاموش کردم و خودم مجبور شدم آهسته کارامو بکنم و بخوابم ……

    ایرج پشتشو به من کرده بود و وانمود می کرد خوابه …..

    صبح زودتر از اون بیدار شدم و این بار من سعی کردم با ناز و نوازش از خواب بیدارش کنم …

    دستمو کشیدم روی صورتش ... دستمو گرفت و بوسید و گفت : صبح به خیر عزیزم ….

    خوشحال شدم ... گفتم : صبح توام به خیر شوهر بد اخلاق من …
    چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد …. دیگه حرفی نزد و باز همون جور بدخلق بود……

    دیگه تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا خودش بهم بگه از چی دلخوره ….. نمی خواستم خودمو کوچیک کنم ….
    قبل از اینکه ایرج بیاد پایین , من با عجله با اسماعیل رفتم بیرون ... می خواستم ببینه این چه حرکت بدیه …….





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش چهارم



    روز دوشنبه بود و قرار بود عمه زنگ بزنه و تکلیف رو روشن کنه ... از بعد از ظهر همه داشتن در این مورد حرف می زدن ولی چون ایرج هنوز رفتارش با من تغییر نکرده بود , من اصلا دخالتی نکردم ……
    بالاخره قرار شد که عمه زنگ بزنه و همه با هم بریم و برای یک عقد ساده قبل از ماه رمضون قرار بذاریم …
    ساعت شش بعد از ظهر بود که عمه تماس گرفت …….. سوری جون خیلی گرم و گیرا سلام و احوال پرسی کرد و گوشی رو داد به آقای حیدری ….

    عمه پرسید : چه موقع وقت دارید خدمت برسیم ؟ ….

    و کمی به حرف آقای حیدری گوش کرد و گفت : نه بابا , اشکالی نداره ... خوب هر چی صلاح باشه ... به هر حال من و تجلی آماده بودیم که تا قبل از ماه رمضون , یک کاری برای این بچه ها بکنیم ….. بله خوب , هر چی خواست خدا باشه ….. خواهش می کنم ... شما هم ما رو ببخشید ……. البته … حتما بهش میگم ……. خدا نگهدار ………

    و گوشی رو گذاشت و خودشم بی حال نشست روی مبل ....

    همه چشمون به صورت عمه بود که ببینیم آقای حیدری چی گفته ... عمه گفت : به روح رسول الله اصلا فکر نمی کردم این جوری بگه …..
    تورج بی تاب پرسید: جوابمون کرد ؟ من حدس می زدم …..
    عمه گفت : چه می دونم ؟ چی بگم ؟ گفت با وجود احترامی که برای شما قائلم و خواهان این وصلت , نه من و نه خانمم و نه حتی مینا مصلحت ندونستیم که سر این باب باز بشه و عذرخواهی زیادی کرد و گفت ، دوستی ما سر جاش ولی دیگه لطفا تورج خان از خونه ی اونا دوری کنه تا اُنسی که بین اونا بوده , از بین بره ….. همین ….
    تورج گفت : خوب ؟

    عمه جواب داد : دیگه چی رو خوب ؟ تموم شد ... دیگه میگن نه ... حالا چی میگی ؟
    تورج گفت : خیلی خوب حالا که میگن نه , دیگه ولش کن ... بهتر .... راحت شدم ... شما هم راحت شدین ……
    حالا با خیال راحت می رم و دیگه برنمی گردم …

    عمه گفت : باز خودتو لوس کردی ؟ انداختی گردن من ... گفتی بیا ، اومدم ... دیگه چیکار باید می کردم ؟ دست و پاشونو ماچ می کردم ؟ ما که گفتیم چشم ….. اونا زدن زیرش …
    تورج گفت : مادر من اگر کسی برای دختر من بیاد و اون طوری که شما اخم کرده بودی و قیافه گرفتی , قیافه بگیره ؛؛ همون جا می کشمش ... این بنده های خدا که حرفی به ما نزدن ……

    من دخالت کردم ... طاقت نیاوردم که حقیقت رو بهش نگم ... گفتم : تورج , مینا هنوز عمه رو ندیده بود ... همون اول که رفتم پیشش به من گفت پشیمون شده و نمی خواد تو رو تو معذوریت قرار بده ... در واقع به علاقه ی تو نسبت به خودش مطمئن نیست …. اینه که آزارش میده …..





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۲/۱۳۹۶   ۰۱:۱۲
  • ۰۱:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش پنجم



    تورج گفت : به هر حال الان خوب شد ... من می خوام برم , نگران چیزی نیستم …….. حالا که خودشون گفتن نه , منم با خیال راحت می رم …
    یک هفته گذشت ... من و ایرج فقط در حد احتیاج حرف می زدیم و شب ها اون با قهر می خوابید ………..

    و من باورم نمی شد ایرج با اون همه علاقه ای که به من ابراز می کنه , بتونه منو این طور بی خیال بشه …….
    من قبلا هم از اون چنین کاری رو دیده بودم ولی فکر کرده بودم که اون مسئله خیلی فرق می کرد و موقعیت خاصی بوده ... نمی دونستم که ممکنه این اخلاق اون باشه ….

    ایرج می تونست مدت طولانی قهر باشه ... درست برعکس من که اصلا طاقت نداشتم ... مخصوصا که نمی دونستم این قهر برای چه خطای منه و این بیشتر رنجم می داد …..
    شب ها به پشت اون نگاه می کردم و هر وقت اون تکون می خورد , امید داشتم که این قهر تموم بشه ….
    شاید به نظر خیلی سخت نیاد ولی لحظه های تلخی رو برای من به یادگار می گذاشت ….

    شبانه روز پر پر می زدم ... دوستش داشتم و نمی خواستم عکس العملی نشون بدم که بینمون سردتر بشه …. جلوی دیگران حرف می زدیم و طبیعی رفتار می کردیم ولی عمه متوجه شده بود و سعی می کرد دخالت نکنه ... چند بار از من پرسید ولی من انکار کردم …..
    یک روز صبح که از خواب بیدار شدم , گفتم : ایرج جان من امروز از دانشگاه میرم پیش مینا ... دلم براش شور می زنه …
    گفت : نه , نمیشه بری ... صبر کن فردا زودتر میام خودم میبرمت …..
    نگاهی بهش کردم و گفتم : چرا ؟
    گفت : همین دیگه ... خودم می برمت و میارم ….

    گفتم : متوجه نمی شم ... چرا ؟ من می خوام امروز برم و می رم ... تو هم لازم نیست بیای ….
    گفت : شما نمی ری ……

    اینو گفت و از اتاق رفت بیرون …
    مونده بودم چیکار کنم … با خودم گفتم رویا هر کاری الان بکنی برای همیشه اس ... کوتاه نیا …… وگرنه اون دیگه اختیار رو ازت می گیره ….. این طوری نمیشه ….

    کارم که تموم شد , اومدم پایین ... داشت از در می رفت بیرون ... عمو هم همراهش بود ...

    بلند گفتم که همه بشنون : ایرج جان اجازه نگرفتم , بهت خبر دادم دلواپس نشی ... حالا برو ….

    و محکم و قوی رفتم تو آشپزخونه ….
    ولی اونقدر از دستش عصبانی بودم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم …..

    وقتی تعطیل شدم و اومدم دم در دانشگاه … دیدم جلوی در وایستاده ... تو دلم گفتم وای ایرج چقدر همیشه از دیدن تو اینجا خوشحال می شدم و برای دیدنت بال در میاوردم , چرا بیخودی کاری کردی که امروز یکه بخورم و دوست نداشته باشم اینجا ببینمت ؟
    به روی خودم نیاورم و سلام کردم و رفتم تو ماشین نشستم ….
    گفت : می خوای بری پیش مینا ؟

    گفتم : حالا دیگه نه ... می خواستم خودم برم , این طوری معذب میشم …
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و دیگه حرفی نزد …..
    مدتی که رفت , طاقت نیاوردم ... پرسیدم : این طوریه ؟ من هر جا می خوام برم تو باید با من بیای ؟
    گفت : به خاطر این که نگرانتم ... می خوام اذیت نشی ….
    گفتم : من نمی خوام این طوری باشه ... تو اگر نگران منی , بگو چته ؟ چرا با من قهر کردی ؟ روز و شبم رو نمی فهمم …. خوب حرف بزن ایرج ... بگو چته ؟
    گفت : آخه فایده نداره , نمی خوام بین ما جر و بحث بشه ... در عین حال هم خیلی ناراحتم …..
    گفتم : چرا جر و بحث کنیم ؟ حرف می زنیم و مشکل رو حل می کنیم ... می دونی برخلاف قولی که دادی داری منو عذاب می دی ؟
    گفت : من دارم خودم عذاب می کشم ... تو می دونی این چند وقت به من چی گذشته ؟
    گفتم : به ارواح خاک مامانم اگر الان نگی , می رم و خونه نمیام ... دیگه طاقت ندارم …

    گفت : می دونم که اگر بگم هم بازم یک مشکل دیگه درست میشه ... آخه اشکال از منه … .من نسبت به تو ……. ( سکوت کرد و حالش دگرگون شد ) رویا من دیوونه ی توام ... چیکار کنم به تو حساسم ... دوست ندارم جز من به کسی توجه کنی ……
    گفتم : وای ایرج من به کی توجه کردم ؟! آخه نمیشه که من الان دانشجو هستم , فردا باید تو بیمارستان کار کنم ... می خوام با مردم معاشرت داشته باشم …. ببین من زنی نیستم که تو خونه بشینم و فقط غذا درست کنم و بچه داری کنم ... اینم تو قبلا می دونستی ... بهت گفته بودم ... حالا چی شده ؟ …





    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش ششم



    با عصبانیت گفت : باشه ... حرف سر این نیست ولی می تونی مراقب رفتارت باشی که من حساس نشم ؟ ….
    گفتم : خوب رک و راست بگو چیکار کردم ….
    گفت : تو زن عاقلی هستی ... اینو من نباید بهت بگم ... الانم دلم نمی خواد عنوانش کنم ولی برای آینده باید گفته بشه …………… تو یادته تورج نسبت به تو چه حسی داشت ؟ حالا ما داریم به خودمون می قبولونیم که اون فراموش کرده …….

    پس نرو تو اتاقش بشین دو ساعت حرف بزن ... باهاش بگو بخند نکن …. نه به حضرت عباس , اگر به تو شک داشته باشم و یا به تورج ... ولی دوست ندارم ، صلاح هم نیست ……..

    دنیا روی سرم خراب شد ... فهمیدم دردش چیه …..

    خیلی از خودم بدم اومد ... یک احساس غریب و آزاردهنده وجودم رو گرفت ...

    اینکه نمی دونستم حق با اونه یا نه ... اینکه من از روی نیت پاک این کارو کردم و برداشت اون اینطوری بوده ... خودم بهتر از هر کس می دونستم که تورج از وقتی فهمید من ایرج رو دوست دارم چقدر مراعات کرده و می دونستم چطوری خودشو کشیده کنار و اینکه به شرافت اخلاقی اون ایمان داشتم و فکر می کردم دیگه مشکلی پیش نمیاد ...

    ولی این همون سایه ای بود که باید قبل از ازدواجم با ایرج بهش فکر می کردم و حالا می فهمیدم که این سایه روی زندگی من افتاده و ممکنه خیلی به همه ی ما صدمه بزنه .





    ناهید گلکار

  • ۲۲:۳۴   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و هفتم

  • leftPublish
  • ۲۲:۴۴   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول



    اون موقعی که آدم می خواد ازدواج کنه , چقدر راحت از کنار همه ی مسائل رد میشه و همون مشکلات باعث ناراحتی و عذاب در زندگی میشه ...

    و چقدر آقای حیدری درست فکر کرد که از همون اول آینده رو دید و جلوی این ازدواج رو گرفت …
    با خودش نگفت عیب نداره , بعدا خوب میشه …. چون نمیشه , بدتر هم میشه ... پس حالا که من این کارو کردم باید تاوانش رو هم پس بدم و کاری رو که ایرج می خواد انجام بدم …..

    زیر لب گفتم : حق با توس , چشم دیگه از این به بعد مراقبم …
    ایرج گفت : عزیزم من آخه ……….

    دستمو بردم بالا و گفتم : بسه دیگه ... نگو , نمی خوام چیزی بشنوم ... خیلی خسته ام …

    باز اومد حرف بزنه , دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : خواهش می کنم دیگه حرفی نزن …… ( داد زدم ) نزن …..
    ایرج ساکت شد … یک مدتی بی هدف رانندگی کرد …… از خیابون پهلوی رفت بالا و از خونه دور شد …. و گفت : آخه تو نباید ناراحت بشی , خودتم می دونی …….

    نگذاشتم حرف تموم بشه , گفتم : مشکل من حرفی که الان گفتی نیست ... حرکتیه که تو کردی ... طوری رفتار کردی انگار من عمدا این کارو می کنم …. اصلا شاید فکر تو درست باشه ، ولی اگر از همون اول به من تذکر می دادی من با دل و جون قبول می کردم ... لازم نبود این همه قهر و بی محلی بین ما باشه … حالا که شده معنی دیگه ای پیدا می کنه … من با این طرز برخورد تو مشکل دارم و نمی تونم هضمش کنم …….
    گفت : ببین اگر من اون قرص ها رو تو کشوی میزت نمی دیدم شاید همون جا بهت می گفتم ولی وقتی دیدم که قرص می خوری تا بچه دار نشی , دیگه قاطی کردم ... تو نباید به من می گفتی که داری قرص می خوری ؟
    گفتم : اگرم می خواستم پنهون کنم جلوی چشم تو نمی گذاشتم … چیز خاصی نیست , من الان درس می خونم و بچه نمی خوام ... بهت گفته بودم به موقع …. الان موقعش نیست ...

    ایرج گفت : پس من حق دارم ناراحت بشم چون تو منو اصلا در نظر نمی گیری ……
    گفتم : ایرج ؟ من چند بار به تو گفتم بچه حالا زوده ... می خوام وقتی باشه که بتونم خودم ازش نگهداری کنم ….
    گفت : یعنی چند سال بعد ؟ حتما اون موقع هم می خوای تخصص بگیری و بعد هم مطب بزنی و بعد هم سرت شلوغه و دیگه پیر شدیم رفته پی کارش ……
    گفتم : ایرج حالم داره به هم می خوره , نیگر دار …

    ولی اون گوش نکرد و به راهش ادامه داد …..

    بلند گفتم : نگه دار ... داره حالم به هم می خوره ... دارم بالا میام ……..

    زد رو ترمز و گفت : ای وای فکر کردم الکی میگی …

    من پیاده شدم و ……….. ایرج چند تا دستمال داد به من و صورتم رو پاک کردم و برگشتم تو ماشین ……
    پرسید : بهتری ؟

    گفتم : نه , فکر کنم مال فشارم باشه ... بریم خونه ... عمه می دونه چیکار کنه ….

    اونقدر حالم بد شده بود که دل و روده ام داشت میومد بیرون …

    با سرعت منو رسوند خونه ...
    عمه از دیدن من ترسید ... با سرعت رفتم تو دسشویی ….
    احساس می کردم دارم می مریم ... حلقم از بس عوق زدم , زخم شد …
    عمه پرسید : آخه چی شده ؟

    ایرج گفت : منِ احمق باز اذیتش کردم ... عصبی شده …

    عمه گفت : اگر قرص نمی خورد می گفتم حامله اس …
    ایرج پرسید : شما می دونستین ؟
    عمه گفت : آره خودم براش خریدم چون حالا درس می خونه و زوده ... اول زندگی بچه می خواد چیکار ؟ …
    ایرج گفت : مامان ببین چیکار می کنی ! بیا ببیرمش دکتر ... خوب نمی شه ...

    عمه زود لباس پوشید ... در حالی که من همچنان عوق می زدم , منو بردن دکتر ….





    ناهید گلکار

  • ۲۲:۴۸   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش دوم



    دکتر منو معاینه کرد و با شک به من نگاه کرد و گفت : تو خودت به چیزی شک نداری ؟
    گفتم : گفتم مثلا به چی ؟؟
    پرسید : حامله نیستی ؟
    گفتم : نه آقای دکتر , من قرص می خورم …

    گفت :هر شب می خوری ؟
    گفتم : بله …..

    بازم شکم منو معاینه کرد و رفت و نشست و یک آزمایش نوشت و گفت : شما بلند نشین ... میگم بیان همین جا ازتون خون بگیرن ... این طوری خیالمون راحت تره ….
    عمه پرسید : چیزی شده آقای دکتر ؟
    گفت : نه , خبر خوبیه ... فکر می کنم ایشون نزدیک چهار ماهه بارداره ... بچه داره تکون می خوره … تعجب می کنم چطور نفهمیدید ……

    من و عمه شوکه شدیم ...

    گفتم :ولی آقای دکتر من قرص می خورم ... چطور ممکنه ؟ …
    گفت : پیش میاد ... شاید یک وقت پس و پیش خوردین یا …. به هر حال شما حامله اید ... من یقین دارم چیز دیگه ای نیست ، فکر نمی کنم ….. حالا آزمایش نشون میده ... اگر نباشین باید برین بیمارستان ……
    ایرج بیرون بود و عمه بالای سرم ….

    نمی دونستم الان چیکار کنم ... خوشحال باشم یا ناراحت … یک بچه به طور ناگهانی اومد تو زندگی من , در حالی که اصلا آمادگی نداشتم و حتی فکرشو هم نمی کردم ….

    ولی می دونستم ایرج خیلی خوشحال میشه ….

    آهسته دستمو گذاشتم روی شکمم و تازه متوجه شدم که کاملا برجسته شده و خودم بچه رو احساس کردم … دلم لرزید ..... ای خدا ... یعنی این واقعا یک بچه اس که توی شکم منه …. بچه ی منه ؟؟

    عمه که از خوشحالی رفت ایرج رو خبر کنه …..

    یک حسی خیلی عجیب ، یک شوق لذت بخش تو دلم افتاد و فکر کردم هیچ چیز و هیچ کس مهم تر از این کوچولو نیست … این کوچولو که مال منه , از خونِ منه ….

    ایرج و عمه از راه رسیدن …… مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد ... بدون ملاحظه منو بغل کرد و بوسید …. و گفت : رویا باورم نمیشه … یعنی امکان داره ؟ اشتباه نکرده باشه ؟ … آزمایش بدیم …
    گفتم : منتظر جوابش هستیم ... هنوز معلوم نیست , صبر کن …..

    ایرج و عمه داشتن تلاش می کردن که منو راضی کنن ، ایرج می گفت : به خدا خودم مراقبش هستم ….
    گفتم : عزیزم اگر قهر بودی چی میشه ؟

    گفت : نه دیگه ... چشم , قول میدم دیگه هیچ وقت قهر نمی کنم ... اصلا غلط کردم ... لطفا خوشحال باش ….. عمه گفت : نگران نباش ... براش پرستار می گیریم ... اصلا به عروس مرضیه می گیم بیاد و بهت کمک کنه ……



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش سوم



    من اونا رو نگاه می کردم ... هر دو اونقدر خوشحال بودن که احتیاجی به رضایت من نداشتن …

    بالاخره جواب آزمایش اومد …. دکتر اونو نگاه کرد و به ایرج گفت : شما بابا شدی !!!! تبریک میگم ولی حتما باید برای چک کردن برین پیش دکتر زنان …..
    ایرج و عمه داشتن از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ولی من سعی کردم خودم رو کنترل کنم ... نمی خواستم به این زودی ایرج رو ببخشم …..

    وقتی تو ماشین نشستیم , عمه گفت : خیلی خوشحالم ... عمه جون نگران هیچی نباش ... اخمتو باز کن … حالا وقت خوشحالیه ... خدا رو شکر کن عمه جون ... خودم کمکت می کنم …

    ( رو کرد به ایرج ) : خوب امروز سر چی بحث می کردین که گفتی تو اذیتش کردی ؟ ……..
    من جواب دادم : سر بچه ... دیدم خیلی دلش می خواد , کارای خوبی هم کرده , من یک دفعه یک چهار ماهه براش آوردم ….
    ایرج ذوق زده گفت : تو رو خدا چهار ماهشه ؟ … الهی من فدات بشم …..
    گفتم : ولی ایرج جان مامانش همون زن خطاکار بی ملاحظه اس , یادته ؟ ….
    عمه گفت : کی اینو گفته ؟ ایرج ؟ باور نمی کنم ... آره ایرج ؟ تو گفتی ؟ …
    اون که نمی تونست جلوی خندشو بگیره , گفت : شوخی می کنه ... من هرگز اینو نگفتم و نخواهم گفت ……………
    وقتی رسیدیم عمو منتظر بود ..... اون دیده بود که ما رفتیم دکتر , نگران شده بود ...

    عمه خودشو از ماشین انداخت بیرون و دوید و مژده رو به اون داد ……
    شاید بگم تا اون روز من عمو رو به این خوشحالی ندیده بودم ... چیزی نمونده بود که برقصه و ایرج اولین کاری که کرد به حمیرا زنگ زد …..

    اون که خیلی دلتنگ ما بود از خوشحالی گریه می کرد ... شادی اونا رو می دیدم و از اینکه باعث این شادی شدم , رضایت خاطری بهم دست داد …..
    ایرج زود برای من آبمیوه گرفت و لوسم می کرد ... حتی عمو هم زیادی از حد بهم محبت می کرد ……..

    که تورج از راه رسید ... ایرج خودش اول از همه رفت جلو و گفت : تورج خان عمو شدی …
    چنان این بچه خوشحال شد و اشک توی چشمش جمع شد که من پاکی وجودش رو احساس کردم …..
    طفلک به من گفت : رویا تو باعث شادی و روشنی این خونه شدی ……
    من به جای اینکه جواب محبت اونو بدم , سرم رو پایین انداختم و اشک توی چشمم جمع شد ….

    فردا با عمه رفتم دکتر … و اونم گفت که چهار ماهت تموم شده و داری می ری تو پنج ماه و تاریخ به دنیا اومدن بچه رو اواخر اردیبهشت تعین کرد ….

    باور کردنی نبود ... خیلی زود بچه دار شده بودم …..

    وقتی رسیدیم خونه , دیدم ایرج یک کیک گذاشته و جشن گرفته و برای منم یک گردنبد خیلی زیبا خریده بود ….
    شب که تنها شدیم …. ایرج اومد حرفی بزنه , گفتم : صبر کن ... اول من یک کم باید با شما صحبت کنم ... لطفا گوش کن ….
    گفت: بگو عزیزم ... گوشم با توست ……

    نشستم روی تخت و گفتم : ایرج جان تو این بار سومت بود که این تهمت رو به من می زدی و به خلوص من شک می کردی … ولی خواهشا دفعه ی آخر باشه لطفا ……. بار اول گفتم حق با توس من اشتباه کردم …. بار دوم گفتم سوءتفاهم شده بود , گناهی نداری .... این بار هیچ دلیلی براش پیدا نمی کنم ... تو هم منو می شناسی و هم تورج رو , چطور به خودت اجازه میدی که همچین حرفی بزنی ؟! …





    ناهید گلکار

  • ۲۲:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش چهارم



    نشست کنارم و دستمو گرفت ... گفت : حق با توس ولی دست خودم نیست ... خودم از خودم خجالت می کشم ولی خدا رو شاهد می گیرم که به حمیرا بیشتر حسودی می کردم تا تورج …. اصلا نمی خوام تو با کسی خوب باشی ... فقط من …..
    گفتم : این حرفت که شوخیه , نه ؟
    گفت : آره ... نمیگم تو با کسی حرف نزن …. ولی من حسودی می کنم , چیکار کنم ؟ … تازه دارم فکر می کنم اگر به بچه بیشتر از من توجه کنی , چیکار کنم ؟ ….
    گفتم : به خدا ایرج داری منو می ترسونی ... نکن عزیزم ... نکن ….. این کار اصلا خوب نیست ... در واقع این عشق نیست , مریضیه ….

    عشق واقعی یعنی آدم کسی رو به خاطر خود اون شخص دوست داشته باشه ... به خاطر خودش ... ببین من چه راحت تو رو می بخشم ، چون دوستت دارم …. چیزهایی که دوست داری برای من محترمه ... من از تو توقع ندارم که خودتو عوض کنی ... تو باید ایرج باشی تا بتونی راحت و دور از نگاهی که می خواد تو رو مطابق میل خودش عوض کنه , زندگی کنی …….

    و توام توقع نداشته باش من خودمو عوض کنم و مطابق میل تو بشم ... من این کارو هرگز نمی کنم …. اگر هر کدوم زیر بار این کار بریم , زندگی برای هر دوی ما جهنم میشه و نمی دونیم از کجا آب می خوره …..

    بیا به فکر و عقیده ی هم احترام بذاریم و این طوری عشقمون رو نگه داریم …. حسودی یک جور خودخواهیه ، خودخواهی ریشه ی عشق رو می سوزونه و خاکستر می کنه ….. و تلافی کردن , اون خاکستر رو به باد میده ….
    وقتی من تو رو از جون دل دوست دارم دیگه نباید برات فرق کنه با کی حرف می زنم !!!! و چی میگم !!! تو وقتی رفتی انگلیس من از تو پرسیدم اونجا چیکار کردی ؟ نه ,, چون بهت اعتماد دارم …. اگر منو قبول داری , نکن ... حسودی نکن …… بذار من راحت باشم …….. آه , راستی اگر این بار قهر کردی , من دیگه باهات آشتی نمی کنم … گفته باشم …….
    داشتیم با هم حرف می زدیم که یکی زد به در ... ایرج گفت : بفرمایید  ...

    و درو باز کرد ... یک خرس خیلی بزرگ سفید جلوی در بود و تورج پشت اون , گفت : سلام بابا ایرج ... من اومدم که اسباب بازی دخترتون باشم ….

    ایرج خرس رو ازش گرفت و بغلش کرد و بهش گفت : بیا تو عمو جون ….
    خرس سفید اونقدر خوشگل بود که دلم می خواست بغلش کنم و خودم باهاش بازی کنم ولی واقعا از ایرج ترسیدم ... حتی تو مدتی که اون تو اتاق ما بود ... من حتی یک کلمه حرف نزدم و تورج مدت زیادی همون جا نشست و در مورد بچه با ایرج حرف زدن و خندیدن ... منم گوش می کردم و لبخند می زدم …..





    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش پنجم



    تورج از اون به بعد خودشو عمو صدا می کرد ... مثلا می گفت عمو اومد ، عمو گرسنه اس ، عمو داره میره ، و این شد که شوخی شوخی همه بهش عمو می گفتن و منم عمو صداش می کردم ...

    بعدا از خودش شنیدم از وقتی به دوستانش سور عمو شدنش رو داده بود اونا هم عمو صداش می کردن ……

    و ما متوجه شدیم که همون طور که توی ذهن یکی یکی ما اثرگذار بود , توی اجتماع هم قبولش داشتن و روش حساب می کردن …..
    وقتی من به دیدن مینا رفتم تا خودم این خبر رو بهش بدم , اونو تو حال بدی دیدم ... مینا داشت از دست می رفت ... به شدت لاغر و افسرده شده بود و سوری جون می گفت از اتاقش بیرون نمیاد …
    و اولین چیزی که بهم گفت این بود که : دیدی ولم کرد ؟ کاش این کارو نمی کردم و همین طور با هم دوست بودیم ... حداقل من اونو می دیدم و اینقدر دلتنگ نمی شدم ….. دارم فکر می کنم خودمو بکشم ….
    گفتم : ای وای این چه حرفیه می زنی ؟ دیوونه شدی آدم عاقل ؟؟؟!!!

    گفت : چون تو به ایرج رسیدی نمی فهمی من چی میگم …..

    گفتم : من هرگز مثل تو ضعیف نیستم ...قسم می خورم اگر می دونستم ایرج منو دوست نداره , خودمو به خاطرش ناراحت نمی کردم ... چرا که وجود من بیشتر از اینا ارزش داره که به خاطر یک نفر خودمو از بین ببرم …. ببینم چند تا سوال ازت می کنم … به نظرت اگر الان تورج تو رو ببینه در مورد تو چی فکر می کنه ؟ بگو ؟ ….
    گفت : نمی دونم ... دیگه برام مهم نیست …
    گفتم : من بهت میگم ... یک آدم بدبخت که احتیاج به ترحم داره ……
    گفت : همینم هست ... مگه نیست ؟
    گفتم : تو می خوای این طوری باشی و زندگیتو نابود کنی ؟ به جای این کار بلند شو ... خودتو بساز و تورج رو به دست بیار ... از بس فکر کرده که تو دست یافتنی هستی , خیالش راحته که هر وقت اومد , تو هستی ….
    مینا می خوام برات یک نسخه بپیچم … می خوای عمل کنی ؟
    گفت : نمی دونم …

    گفتم : اول , کلاس کنکور ... با جدیدت درس بخون , منم کمکت می کنم ... تمام روز و شبت رو بذار روی درس و تمام سعی خودتو بکن که قبول بشی …..  دوم , چند تا لباس خوب و قشنگ بخر و بپوش ... سوم , موهاتو کوتاه کن و تا مدتی بدون آرایش راه نرو ... داروی آخر , مرتب بگو من باید بتونم هم کنکور قبول بشم ... هم تورج رو به دست بیارم ….. این کارو تا موقعی که کنکور میدی باید ادامه بدی ….
    پرسید : اگر هیچ کدوم نشد , چی ؟

    گفتم : اولا همین " اگر نشد " مانع کارت میشه ... دوما خوب به درک که نشد , حداقل تو آدمی بودی که نهایت سعی خودتو کردی … و سرتو بالا می گیری …. مینا جان روزی بود که من فکر می کردم توی منجلابی افتادم که دیگه هرگز نمی تونم ازش بیرون بیام ولی همون شب عمه اومد و منو از اون خونه آورد بیرون ...

    توی این دنیا چیزی قابل پیش بینی نیست ... تو چه می دونی فردا خدا برات چی می خواد ولی تلاش آدمه که به زندگی جون میده ... ناامیدی از مرگ بدتره ... تو رو خدا به خودت بیا ….

    من الان نسخه رو برات می نویسم ... فردا میام بهت سر می زنم ,, چون من دارم دکتر می شم ... اگر عمل کرده بودی , بازم میام ... اگر نه , تو ارزش اینکه باهات دوست باشم رو نداری ...ولت می کنم …

    من دوست ضعیف و بیچاره نمی خوام …….

    و بوسیدمش و خداحافظی کردم و گفتم : عزیزم فردا می بیمنت ... در ضمن شما داری خاله میشی ولی باید یک خاله ی خوب و سرافراز باشی .





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۱۰   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش ششم



    روی صورت پژمرده و بی روحش , لبخندی نمایون شد .....
    گفت : ای وای رویا راست میگی ؟ تو که بچه نمی خواستی ...

    گفتم : ولی خدا می خواست و من با خواست اون مقابله نمی کنم ... اونو که برام تصمیم گرفته …..
    از اینکه مشغله خودم باعث شده بود اونو تنها بذارم , احساس گناه می کردم و فکر می کردم الان اون به من احتیاج داره ... شاید نسبت بهش تند رفتم ولی باید یک جوری اونو از این حالت نجات می دادم ….
    به ایرج گفتم : تو رو خدا مانع من نشو تا بتونم مینا رو از این حالت در بیارم ...

    گفت : آخه نمیشه که من بیام خونه , زن و بچه ام نباشه ... همین امروز اینجا برام جهنم شده بود ….
    گفتم : از این که تو نسبت به من این طوری فکر می کنی خوشحالم ولی بذار چند روز از دانشگاه برم و اونو ببینم ……

    این بود که هر روز یک راست می رفتم پیش مینا ، سوری جون به خاطر تغییر حالت مینا خوشحال بود و هر روز برای من غذا نگه می داشت و منتظرم می شد …..
    مینا رو وادار کردم تمام دستورای منو اجرا کنه …

    یک هفته ای هر روز رفتم و بهش سر زدم ... اونم با عشق دیدن من حالش بهتر بود و قرار بود از فردا بره کلاس کنکور ... با هم رفتیم میدون ۲۴اسفند ( انقلاب ) و اسم اونو تو کلاس نوشتیم و چون کلاس بعد از ظهرها بود , دیگه لازم نبود من برم پیشش ...
    روز بعد , یک راست از دانشگاه رفتم خونه ….. سر راه یک کم خرید کردم … برای فردا که ماه رمضون شروع می شد ….. من می خواستم روزه بگیرم و چیزایی که فکر می کردم تو خونه لازمه و چیزایی که باعث تقویت من میشه که به بچه صدمه ای نخوره , خریدم …

    از وقتی ازدواج کرده بودیم , ایرج همیشه با دست پر میومد خونه و نمی گذاشت عمه بره خرید …..

    و این اولین بار بود که من این کار و می کردم ....
    از ماشین پیاده شدم و با ذوق و شوق رفتم تو و دیدم هیچ کس نیست ...

    مرضیه در حالی که گریه می کرد , دوید طرف من ...
    گفت : دعوا کردن رویا خانم ….. آقا با خانم دعوا کردن … خیلی بد بود ... الان با ایرج خان تو اتاق خانمن ….
    گفتم : عمو هم اونجاس ؟

    گفت : نه , ایشون رفتن بیرون ….
    با سرعت دویدم طرف اتاق عمه ...

    درو که باز کردم جیغ زدم : نه !!!!! خدا مرگم بده  ... یا ابوالفضل ... خدایا رحم کن ….
    ایرج پرید جلوی منو گرفت و گفت : تو برو بالا ... برو ... نمی خواد بیایی تو ... برو خودم میام برات تعریف می کنم ...

    خودمو به زور هل دادم توی اتاق ... ایرج همش می گفت : خودتو ناراحت نکن ... رویا صبر کن ...

    خودمو به عمه رسوندم ... لباسش پاره بود ... صورتش غرق خون بود ... گوشه ی چشمش و لبش پاره شده بود و داشت گریه می کرد …

    گریه که نه , شیون می کرد و منم جلوش نشستم و با صدای بلند گریه کردم : نه ... خدای من چی شده ؟ عمه ؟ … عمه جونم … چرا این طوری شده ؟ ……… تو کجا بودی ایرج ؟ چرا مواظب عمه نبودی ؟ الهی من بمیرم ...

    سرمو به اطراف می چرخوندم و اشک می ریختم ... باورم نمی شد علیرضا خان عمه ی مغرور و مهربونِ منو به این روز انداخته باشه ….
    ایرج منو آروم می کرد که تو باید مامان رو آروم کنی ... خودت بدتری ...
    گفتم : آره ... من بدترم ... نباید این کارو می کرد ... مگه ما وحشی هستیم ؟ اینجا کجاس ؟ دیوونه خونه ؟ بسه دیگه … کسی حق نداره با عمه ی من این کارو بکنه ... این بار من جلوش در میام … چرا ؟ ….. چرا این کارو کرد ؟ ….
    عمه هم همین طور اشک می ریخت ... حالت زار و نزاری داشت ... خیلی بد بود , خیلی …….............





    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش هفتم


    این صحنه ی وحشناک , وجودم رو به آتیش کشیده بود ... نمی تونستم در برابر ظلم آروم بمونم ... ایرج هر کاری می کرد , نمی تونست منو آروم کنه ... تا جایی که عمه هم منو دلداری می داد و خوش ساکت شده بود ...
    اونا می ترسیدن برای بچه اتفاقی بیفته ….

    فریاد می زدم و به ایرج گفتم : تو کجا بودی ؟ مگه تو خونه نبودی ؟
    گفت : من خواب بودم ... وقتی سر و صدا رو شنیدم , دیگه این طوری شده بود ... بابا فرار کرد و رفت …..
    عمه دستشو دراز کرد و به من گفت : بیا بشین ... اینطوری نکن ... بیا من خودم حالم بده , نمی تونم به فکر توام باشم ... بیا اینجا عزیزم ……..
    کنارش نشستم ولی نمی تونستم به صورت داغون اون نگاه کنم …..
    یک مرتبه داد زدم :  تورج …. تورج اگر اون بفهمه , عمو رو می کشه …. به خدا می کشه …..
    ایرج گفت : آره , منم تو همین فکرم ... الان میاد ... چیزی نمونده ….

    همین طور که می رفتم از داروخونه وسایل لازم رو بیارم , گفتم : تو رو خدا یک دورغی درست کنین نفهمه عمو کرده وگرنه یک فاجعه تو راه داریم ….
    زود برگشتم , صورت عمه رو تمیز کردم و دوا زدم و گفتم : ایرج جان , تورج مثل تو عاقل نیست و منطقی برخورد نمی کنه ... یک فکری بکن …..
    گفت : باشه قربونت برم , تو اینقدر حرص و جوش نخور ….. می خوای بگیم با موتور تصادف کرده ؟
    گفتم : آره ...

    و به تمسخر گفتم : بگیم با تریلی بهتره ……
    گفت : آره , بیاین حرفامونو یکی کنیم و همه یک چیز بگیم …..
    بابا از کارخونه یک راست رفته پیش دوستاش ... اصلا خبر نداره ... این طوری بهتره …..
    گفتم : برو مرضیه رو بیار …..
    مرضیه که اومد , اول ازش پرسیدم : به اسماعیل گفتی ؟
    سرشو انداخت پایین ….
    گفتم : ما نمی خوایم تورج خان بفهمه چی شده ... تو بگو خانم رفته بود خرید یکی زنگ زده و گفته تصادف کرده ... ایرج خان هم رفته و خانم رو آورده ……
    ایرج جان , اسماعیل ……. زود باش بدو تا تورج نرسیده ……





    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و هشتم

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش اول



    همه خودمون رو آماده کرده بودیم که وقتی تورج میاد دستپاچه نشیم و حرفمون رو هم یکی کردیم ……
    همه ی ما عادت داشتیم وقتی میومدیم خونه , اول می رفتیم سراغ عمه …..

    اونم تا رسید به ایرج که توی حال منتظرش بود , سلام کرد و گفت : سلام بابای دختر داداش من …

    ایرج خونسرد گفت : حالا چرا هی میگی دختر ؟ از کجا معلومه پسر نباشه ؟ ….
    اونم خندید و گفت : شایدم پسر باشه ولی من بهش میگم دختر …… کو مامان ؟
    ایرج گفت : خوابیده طفلک ... امروز یک اتفاقی براش افتاده … خدا خیلی رحم کرده ………

    ترسید و پرسید : چی شده ؟ چه اتفاقی؟

    ایرج گفت : نپرس ... با موتور تصادف کرده …..

    دستپاچه شد و گفت : برای چی با موتور ؟ تو خیابون چیکار می کرد ؟

    و اومد به طرف اتاق عمه که منم اونجا بودم …
    ایرج گفت : نترس ... چیز مهمی نشده ، حالش خوبه ….
    تورج درو باز کرد و چشمش افتاد به عمه که روی تخت دراز کشیده بود ….
    اومد جلو و نگاه کرد ... سرشو تکون داد و هیچی نگفت ……. بازم نگاه کرد …

    دندون هاشو بهم فشار داد و رفت …

    من داشت نفسم بند میومد ... ایرج رفت دنبالش ….

    کمی بعد صدای فریاد تورج و پشت سرش صدای مهیبی بلند شد ….

    من و عمه هراسون دویدیم تو هال ... که دیدم اون با مشت زده و آینه ی قدی هال رو شکسته و از دستش خون داره فواره می زنه ... من دویدم توی اتاق عمه و یک ملافه برداشتم و داد زدم : مرضیه قیچی ….

    ایرج ماشینو بیار بدو ….

    یک تکه از ملافه رو پاره کردم و با سرعت دست تورج رو محکم بستم ... صورتش مثل خون قرمز شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود , جوری که آدم ازش می ترسید ... مثل این بود که داره منفجر میشه ….

    گفتم : تورج من تو رو عاقل تر از اینا می دونم ... چرا با خودت این کارو کردی ؟
    عمه نگران تورج شده بود ، جیغ و هوار می کرد و می گفت : بدو ایرج ... بدو ببرش دکتر ... بدو بچه ام داره از دست می ره ……..
    ایرج با عجله اونو با خودش برد …..
    من عمه رو برگردوندم توی اتاق و وادارش کردم دراز بکشه ……
    دلم درد گرفته بود و باز شروع کردم به عوق زدن ….

    بیچاره مرضیه یک دستش به جمع کردن خورده شیشه ها بود و پاک کردن خونی که تمام هال رو گرفته بود و یک دستش به من که باز بدجوری حالم بد شده بود ….
    ازم پرسید : چیکار کنم براتون ؟

    گفتم : تو یک گل گاوزبون درست کن برای عمه که حالش خیلی بده ... برای منم یک لیوان آب و نبات بیار .

    و خودم رفتم تو دستشویی ……..
    این بار نمی دونم چون می دونستم حامله ام به خودم تلقین می کردم یا واقعا دل و کمرم درد گرفته بود ……… ترسیده بودم از اینکه بلایی سر این بچه بیاد ….

    ولی نمی خواستم عمه ناراحت تر از این بشه … و سعی کردم صدام در نیاد ……
    مرضیه یک لیوان آب نبات درست کرد و من اونو تا ته سر کشیدم ... می خواستم خوب باشم تا بتونم اوضاع رو روبراه کنم ... دیگه به وضعیت اون خونه عادت کرده بودم ……
    رفتم و کنار عمه دراز کشیدم …
    ازم پرسید : درد داری ؟ چیزت شده ؟ مادر اگر درد داری بگو ... شوخی بردار نیست … الهی من بمیرم که بهت قول دادم از تو و بچه ات مراقبت کنم , اون وقت اینطوری دارم به تو صدمه می زنم ... کاش خفه شده بودم ………
    گفتم : فکرشو نکن ... من خوبم ... احتیاطا دراز کشیدم …….




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم



    آروم موهاشو نوازش کردم و دستشو گرفتم ….. یک لبخند تلخ زد و گفت : بیخود نبود حمیرا اینقدر دست های تو رو دوست داشت ... چقدر آدم احساس خوبی می کنه ... گرم و مهربونه … خوش به حال ایرج …..
    گفتم : اینو ول کنین ... شما به من بگین چرا وقتی می دونی علیرضا خان دست بزن داره , سر به سرش می ذاری ؟ نکنین ... چون توی یکی از این دعواها ممکنه بلایی سرتون بیاره یا یک وقت خدای نکرده تورج یک کاری دست خودش بده …..
    عمه گفت : پس فکر می کنی تمام مدت دارم چیکار می کنم ؟ …. دارم تحمل می کنم ولی بعضی وقت ها از دستم در میره و طاقتم تموم میشه ….
    اونجایی که میره بازی می کنه خونه ی یک مردیه که زن و بچه اش ترکش کردن و رفتن خارج و اونم خونه رو تبدیل کرده به قمار خونه و زن های بد ...

    چند بار رفتم و کشیدمش بیرون ولی فایده نداره , بازم میره ... میگه من فقط برای بازی میرم ... تو باور می کنی ؟

    ماه رمضون پارسال , یک شب , خونه نبود , بهانه اش این بود که من روزه گرفتم ... امروزم من پیشواز رفته بودم ، اومد دید روزه ام , گفت پس من میرم ...

    منم ناراحت شدم و گفتم : یعنی تو می خوای به خاطر روزه گرفتن , منو تنبه کنی ؟

    زد به دنده ی کولی بازی و هوار زدن ... منم دیگه طاقت نیاوردم اون بگو و من بگو و این طوری شد ….
    گفتم : الهی بمیرم ... شما روزه بودین و هنوز افطار نکردین ؟

    از جا پریدم و به مرضیه گفتم که برای عمه غذا بیاره … و به زور به خوردش دادم ………

    تا ایرج و تورج برگشتن و یک راست اومدن تو اتاق عمه ... دست تورج از سه جا پاره شده بود و هر کدوم چند تا بخیه خورده بود ….. اون هنوز عصبانی بود … پرسید : برنگشته ؟

    عمه گفت : ولش کن مادر , تقصیر منم بود ... روزه بودم , سر به سرش گذاشتم …….
    تورج اومد جلو ... من فورا از کنار عمه بلند شدم و از تخت اومدم پایین و گفتم : من برم شام رو حاضر کنم …
    عمه گفت : ایرج مواظب رویا باش ……. هم خیلی عوق زده ,, هم دلش درد می کنه ؛؛؛ تو رو خدا تورج به این دختر رحم کن و آروم باش ... من خودم حسابشو می رسم ... هر کاری بکنی این دختر و بچه اش به خطر میفتن …… تو که اینو نمی خوای ؟ هر استرسی الان برای اون بَده ؛؛؛ نکن مادر , به خاطر رویا نکن …… ولش کن ….
    من به مرضیه گفتم شام ما رو بیاره تو اتاق تا پیش عمه باشیم …
    ایرج هی از من می پرسید : خوبی ؟
    گفتم : ایرج جان نگران نباش …. اگر چیزی بود خودم بهت خبر میدم …..
    شماها دیگه برین بخوابین ... من پیش عمه می مونم .

    تورج گفت : نه , شما برو ... من هستم ….
    گفتم : تو که اصلا … برو پیش ایرج بخواب که بهت اعتماد ندارم ... من اینجا باشم بهتره ... شاید ملاحظه ی بچه رو بکنن و حرفی پیش نیاد ... اصلا درو قفل می کنیم , عمو بره تو اتاق خودش بخوابه …..
    عمه گفت : اون امشب از ترس نمیاد خونه ... مطمئنم ...

    تورج گفت : شایدم همین کارو کرده که نیاد بی شرف ….
    ایرج گفت : پس منم اینجا می خوابم ... الان پتو میارم …
    گفتم : تو برو تو اتاق بخواب . اگر دیدم عمو نیومد , منم میام پیشت …..

    تورج گفت : سحر بیدار می شین ؟
    گفتم : آره , معلومه …..

    ایرج داد زد : تو نمی تونی روزه بگیری …..

    گفتم : حالا شما برو بخواب , سحر در موردش حرف می زنیم ………..
    بالاخره اونا رفتن و منم کنار عمه دراز کشیدم … بازم بوسیدمش و نوازشش کردم ...

    فکر می کردم اون به این کار احتیاج داره ………





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش سوم



    برگشت طرف من و گفت : خیلی دلم شکسته رویا … نه که مال حالا باشه , خیلی وقته که فقط به خاطر این بچه ها خودمو نگه می دارم ….. چرا ما زن ها باید اینقدر زجر بکشیم تا بتونیم فقط زندگی کنیم ….
    واقعا صبر کردن تنها راهش بود ؟ خوب بودن , وفادار بودن , اینکه همه بگن تو خوبی , برای زندگی کردن کافی بود ؟! یک عمر تحمل کردن برای به دست آوردن چه چیزی ؟ که اونم به دست نیومده ... حاصل زندگی من شده یک مشت غم و ناراحتی …..
    پرسیدم : چطوری با علیرضا خان آشنا شدین ؟
    نگاه غمگین و در موندشو به سقف انداخت ... مدتی نگاه کرد ...انگار ذهنشو می برد به قدیما ،،،، دورِ دور ….
    گفت : آقام ؛ که پدر بزرگ تو می شد یک فرش فروشی داشت تو بازار ، خونه ی ما هم نزدیک بود به دُکونش , چند تا خیابون بیشتر فاصله نداشت …
    ولی خیلی کار و بارش رونق نداشت اما خوب وضعمونم بد نبود …
    خودش می گفت سرمایه ندارم تا بتونم با فرش تجارت کنم … ولی خیلی اهل شعر و ادب بود حافظ و شاهنامه می خوند و طبع لطیفی داشت ... سواد رو تو مکتب یاد گرفته بود و خط خوشی هم داشت و گاهی خودش شعر می گفت ...

    با اینکه اون زمان بیشتر مردم نمی گذاشتن دختراشون درس بخونن , من دبیرستان می رفتم ... هنوز چند تا دبیرستان بیشتر تو تهرون نبود ...
    آقام اصرار داشت که ما حتما تحصیلکرده باشیم ….
    می گفت : شوهرت نمی دم تا درست تموم نشده ...

    منم خوشگل و قدبلند بودم و خیلی خواستگار داشتم …..

    یک روز از مدرسه که اومدم خونه دیدم ، بابات که شش سال از من کوچیک تر بود مریضه و تب داره ؛؛ چون مادرم دو تا بچه شو همین طوری از دست داده بود تا ما مریض می شدیم , می ترسید …..

    به من گفت : باید ببرمش دکتر …. تو برو به آقات بگو یا خودت بیا یا پول بده من ببرمش …. زودم برگرد ….
    منم چادرِ سفیدی داشتم که سرم انداختم و راه افتادم ... با همون هم می رفتم مدرسه …..
    اون وقت ها چادر سفید سر کردن توی خیابون بد نبود ….

    رفتم بازار و خودمو رسوندم به دُکون آقام … چشمم به علیرضا افتاد ... اون یک جوون قدبلند و خیلی خوشگل و خوش تیپ بود ... داشت با آقام و یک نفر دیگه چایی می خوردن …. اونم منو دید …

    جلو نرفتم چون آقام هم منو دید ... زود استکانشو گذاشت زمین و اومد جلو و پرسید : اینجا چیکار می کنی ؟
    گفتم : مهدی مریض شده , تب داره ... مادرم گفته یا پول بدین یا خودتون بیان که ببریمش دکتر …..

    گفت : چی شده ؟ چرا مریضه؟

    گفتم : نمی دونم تب داره …
    گفت : من الان مهمون دارم , پول می دم ولی به مادرت بگو اگر عجله ای نیست صبر کنه من خودم میام …. اگر حالش خیلی بده , خوب خودش ببره …..
    تا آقام رفت پول بیاره , علیرضا داشت منو ورانداز می کرد …

    من پولو گرفتم و برگشتم خونه ….

    دو روز بعد وقتی می رفتم مدرسه , اونو دیدم سر کوچه ی ما وایستاده ….
    چادرمو کشیدم جلو و از کنارش رد شدم … احساس می کردم پشت سر من داره میاد ... نزدیک مدرسه برگشتم و دیدم هنوز دنبالمه ….
    باز فردا همین کار و کرد و از دور منو می پایید …
    اونقدر اومد تا من دیگه به حضورش عادت کرده بودم ... شب به امید دیدن اون می خوابیدم و صبح به شوق دیدارش از خونه می رفتم بیرون ………
    خوب جوون بودم و جز به دلم به چیز دیگه ای فکر نمی کردم ……..

    هر روز نگاهمون تو هم گره می خورد و از کنار هم رد می شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم …





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش چهارم



    یک روز که من همین جور حواسم به پشت سرم بود که ببینم اون داره دنبال من میاد یا نه , چند تا لات از سر کوچه پیداشون شد ... کوچه های ما هم که باریک و تنگ بود ….
    لات ها جلوی من وایستادن که نتونم برم ... می خواستن سر به سر من بذارن که علیرضا اومد و منو گرفت و کشید و گفت : بی شرفا با خواهر من چیکار دارین ؟

    و باهاشون درگیر شد …
    من از ترسم فرار کردم و برنگشتم ببینم چی شد و چه بلایی سرش میاد …. به دو رفتم مدرسه …..

    اصلا فکر نمی کردم چیزی شده باشه ... اون به همین سادگی شد قهرمان من ….
    فکر می کردم از اون بهتر تو این دنیا نیست …. شاهزاده ای که منو از دست دیو نجات داده بود ...

    رویای عجیبی بود ........... هیچی از اطرافم نمی فهمیدم جز به یاد آوردن صورت و نگاه گرم و محبت آمیز اون ………
    سال ۱۳۱۶ بود و من پانزده سالم تموم نشده بود …. یعنی تقربیا چهارده ساله بودم و خوب حق هم داشتم هنوز بچه بودم …

    خلاصه فردا اون نیومد …. و پس فردا و فرداهای دیگه ازش خبری نشد ... حالا به فکر افتادم و نگرانش شدم ... خودمو سرزنش می کردم چرا من اونو با یک عده لات ول کردم و رفتم ... فکر می کردم از پس اونا بر میاد ……..
    نگو اون روز بهش چاقو زده بودن و بیچاره مدتی هم همین طوری توی کوچه افتاده بود … تا مردم پیداش می کنن و می رسونن به مریض خونه …..
    منم که از همه جا بی خبر روزها و شب ها در انتظار دیدنش ثانیه شماری می کردم …
    و توی ذهنم اونو مرده فرض کردم و براش عزاداری کردم ... با خودم می گفتم اگر زنده بود , محال بود که نیاد و منو ببینه ……
    تا یک شب که آقام از سر کار اومد ….. شام خوردیم و من ظرفا رو بردم لب حوض بشورم ... دیدم چوبک نیست ( اون زمان برای شستن ظرفها از چوبک که ریشه یک گیاه بود استفاده می کردن ) …
    برگشتم تو راهرو تا چوبک رو بردارم … شنیدم که آقام داره از من و خواستگارم حرف می زنه ….
    اون می گفت : نمیشه به ما نمی خورن , بهش گفتم نه … ولی بازم اصرار می کنه ... اون با پسر مرتضی میومد دم دُکون … نمی دونم از کجا شکوه رو دیده و میگه هر کاری بگین می کنم ….
    مادرم بهش تشر زد که : حالا چرا شما میگی نه ؟ چون وضعشون خوبه ما دختر نمی دیم ؟ می خوای لگد به بخت دخترت بزنی ؟
    آقام گفت : نمیشه … می دونی این پسره نوه ی کیه ؟ محمد حسن میرزای قاجاره ... پدرش زود مرد و هفت تا بچه داشت , چهار تا دختر و سه تا پسر , همه رو مادره بزرگ کرده ... خیلی هم مال و مکنت دارن ...

    ما رو چه به اونا ...  نمی خوام پشت سر کسی ، تهمت بزنم ,, میگن پسرای این طایفه همه بی بند و بار و زن باره هستن … حالا خدا می دونه … این چطوریه من نمی دونم …..

    نه , نه ,, نمی دم ... می ترسم یک دونه دخترمو بدم و فردا بدبخت بشه …





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش پنجم



    مادرم با اعتراض گفت : حرفا می زنی ... چیزی که مردم میگن باد هواس ... همه از خداشونه دخترشون رو بِدن به یک آدم با اصل و نسب , شما داری بُهتون می زنی که چی ؟

    میره برای خودش خانم می شه ... با بزرگون می شینه ... لباس های فاخر می پوشه …. دیگه چی می خوای ؟ …

    آقام رفت تو فکر و گفت : اگر دیگه سراغ ما نیومد و ما رو آدم حساب نکرد چیکار کنیم ؟ ….

    مادرم گفت : می کنه , چرا نکنه ؟ شایدم کمک کرد یک خونه ی خوب بخریم ؛؛ بچه مون پولدار می شه …..
    من اون شب نفهمیدم که اونا چه تصمیمی گرفتن ... اون وقت ها عادت نداشتن از دختر بپرسن کسی رو می خوای یا نه … خودشون می بریدن و می دوختن ….. من از حرفای اونا متوجه شده بودم که باید خودش باشه ……
    و یک هفته بعد علیرضا با سه تا خواهرش اومدن به خواستگاری من …. یکی از خواهرهاش رفته بود آمریکا و همون جا زندگی می کرد و من اصلا ندیدمش …….
    اون موقع دو سه سالی بود که کشف حجاب شده بود ولی زن ها با کلاه و روسری بیرون می رفتن اما اونا هر سه بی حجاب بودن با لباس های شیک و طلا و جواهراتی که به خودشون آویزون کرده بودن , از همون دم در همه چیز رو تحقیر کردن و رفتن جلو ……. و دم آخر با غیض و تر از خونه ی ما رفتن …….
    نه مادرم نه آقام نتونستن یک کلمه حرف بزنن ….. فقط مثل بدبخت ها اونا رو نگاه کردن ….
    علیرضا فقط دم در برگشت و به آقام گفت : شرمنده ... عفو بفرمایید …..
    درو که بستن آقام که مرد آروم و متینی بود , کنترل خودشو از دست داد و فحش رو کشید به جون مادرم که : باعث این کار تو بودی ... منو وادار کردی تن به این حقارت بدم ….
    منم که هنوز بچه بودم , داشتم گریه می کردم ...

    نمی خوام دوباره یادم بیاد که چی گفتن ... همین قدر کافیه که بگم دیگه حرف بدی نبود که نگفته باشن …..
    اون شب تو خونه ی ما ، ماتم بود ... از اون همه توهین بی جواب و بی دلیل ……
    مادرم راه می رفت و حرفای اونا رو با عصبانیت تکرار می کرد ….
    زنیکه بی شعور , میگه کثافت خونه ؛؛ صورت خودشو ندیده ؛؛ اگر اون همه بزک دوزک نداشت بهت می گفتم چه کثافت خونه ای هست ... پدر سگ ها انگار بچه ام سر راه افتاده بود که بدم به این آدمای از خدا بی خبرِ از خود راضی ... برین خشتک هاتونو نگاه کنین , ببینن کجا کثافته ……

    بیچاره مادرم داشت دقِ دلیشو پشت سر اونا خالی می کرد و من یقین کردم که دیگه نه اونا برمی گردن و نه آقام دیگه راضی میشه منو بده به اونا ……
    ولی علیرضا ول نکرد اونقدر اومد و رفت و پافشاری کرد که آقام با شرط و شروط زیاد راضی شد ….

    من که حالیم نبود چی صلاحه چی نیست , فقط می خواستم زن علیرضا بشم و بس ؛؛ البته کسی نظر منو هم نپرسید …..
    شرط بابام این بود که علیرضا منو از خانوادش دور نگه داره و برای من خونه ی جدا بگیره …..

    علیرضا وقتی موافقت بابامو گرفت رفت و پیشکش فرستاد ………..
    تو نمی دونی چیکار کرده بود ........ همه ی محله ریخته بودن بیرون .... ساز و دهل زن ها از جلو , طبق کش ها پشت سر اومدن ... مگه یکی دو تا بود , شاید بگم پنجاه تا طبق کش اومدن تو خونه ی ما ….

    از لباس عروس گرفته تا اونچه که فکر کنی آورده بود و دو سه روز بعدم منو تو خونه ی خودمون به عقد اون در آوردن …..

    خیلی ساده و بی آلایش سر سفره ی ما نشست و شب رو هم با پررویی همون جا موند و آقامم که ازش رودرواسی داشت , نتونست چیزی بگه و همون شب ، شب زفاف من شد ….





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش ششم



    یک ماهی همین طور میومد خونه ی ما و شب می موند تا اینکه صدای آقام در اومد و بهش گفت : پس کی زنتو می بری ؟ مردم حرف در میارن …
    ولی اون گفت : هنوز نتونسته خونه بخره ….

    تا اینکه من متوجه شدمم باردار هستم ….

    اونم گفت : موقتی بریم خونه ی ما تا من بتونم خونه بگیرم .

    و قول داد که نذاره کسی منو اذیت کنه …
    خیلی دوستم داشت و منم باورم شد و باهاش رفتم …..
    دو تا صندوق ؛ دوختی مادرم آماده کرده بود و چند تا فرش و لحاف و تشک و خرت و پرت با خودمون بار کردیم و رفتیم ……. اینطور که به نظر می رسید همه منتظر ما بودن …. چشمت روز بد نبینه ...

    بذار برات تعریف کنم ….
    وارد یک باغ بزرگی شدیم که یک عمارت یک طبقه با ستون های بلند وسط اون بود …

    تا چشمم افتاد به اون عمارت و باغ دلم گرفت ... اونقدر که بغض کرده بودم ... وحشت کردم و به علیرضا چسبیدم ... اون به ملاحظه ی خواهر و برادرهاش هیچ عکس العملی نشون نداد …..

    خواهر بزرگش که اون موقع علیرضا ازش حرف شنوی داشت , دستور داد وسایل منو بذارن دم در و گفت : این آشغال ها رو نیارین تو خونه ...

    علیرضا گفت : اونا رو می بریم تو اتاقمون …

    زرین خانم گفت : درشو باز کنین تا ببینم چیه توش ؟ ...

    و هر تیکه از اون چیزهایی که مادرم با هزار زحمت دوخته بود , در آوردن و مسخره کردن و پرت کردن یک گوشه و آخر سر هم روی هم جمع کردن و دستور داد آتیش بزنن که نکنه شپش داشته باشه ….
    من فقط یک گوشه لرزیدم و گریه کردم ….

    فقط علیرضا تونست فرش و قالیچه ها رو بیاره تو و بقیه توی آتیش جلوی چشم من سوخت ...

    اونا می سوختن و قلب من هم با اونا می سوخت …. زخم زبون های اونا تموم شدنی نبود ……..

    من شدم یک کلفت توی اون خونه البته تا علیرضا بود وضعم بهتر بود ولی در غیاب اون هر چی می تونستن منو آزار می دادن ... نه می گذاشتن پدر و مادرم رو ببینم , نه اراده ای از خودم داشتم ……

    و حمیرا حاصل اون رنج منه ... چه موقعی که توی شکمم بود و چه وقتی اونو شیر می دادم ….
    تا دیگه همه ی خواهرهاش ازدواج کردن و علیرضا اوضاع زندگی دستش اومد و قرار شد خونه رو بفروشن , هر کس سهم خودشو برداره که علیرضا هم این کارو کرد و اینجا رو خرید ….

    و من اینجا ایرج رو حامله شدم ... دوران خوشی من شروع شد ... به جز مواقعی که مجبور بودم خانواده اونو تحمل کنم ؛؛ خوب و خوش بودم ... سری تو سرا در آوردم ولی این تا موقعی بود که تورج رو باردار شدم که علیرضا وضع مالیش خیلی خوب شده بود و می رفت به عیاشی و دوباره دوره ی جدیدی از غم و عذاب من شروع شد ……
    ببین عزیزم اخلاق و کردار هر سه تای اونا حاصل اون چیزی بود که من به اونا دادم ...

    حمیرا , عصبی و مریض و بدبین و بدخلق ... 

    ایرج , آروم و صبور و همیشه خوشحال ...

    و تورج مهربون و با احساس ولی عصبی و همیشه ناراضی …

    تو مراقب باش , نذار کسی باعث ناراحتی تو بشه ….. نه به خاطر من نه به خاطر کس دیگه , اون بچه رو ناراحت نکن ...

    بیخود نیست که میگن اگر آدم زن حامله ای رو ناراحت کنه , عرش خدا می لرزه ... پس مراقب خودت و بچه باش …..
    بغلش کردم و سرمو گذاشتم توی سینه اش ... اونم منو بغل کرد و باز احساس کردم در آغوش مادرم هستم ……





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش هفتم



    از اینکه من یک روز در مورد اون چی فکر می کردم , از خودم خجالت کشیدم و دلم به حال اون زن بیچاره که تمام عمر زجر کشیده بود و همه فکر می کردن که چقدر خوشبخته , سوخت ……

    اون رمضون باز ما همه با هم روزه گرفتیم و با وجود مخالفت های ایرج , منم همراه اونا بودم …….

    ولی تورج حال و هوای دیگه ای داشت ... وقتی اذان می گفتن , اول نماز می خوند و بعد افطار می کرد ... قرآن می خوند و گاهی می دیدم که دعاهایی رو هم حفظ کرده ... این تغییر حالت مدت ها بود در اون به وجود اومده بود …………
    آخر بهمن هم رفت انگلیس تا برای هشت ماه دوره ببینه ….

    فقط موقع رفتن از مینا با تلفن خداحافظی کرد و گفت : منتظرم باش ... برمی گردم …..

    و همین باعث دلگرمی مینا شده بود و من نمی دونستم تصمیم تورج چیه که بازم اونو امیدوار کرده ….

    بیشتر نگران مینا بودم …….

    اواخر اردیبهشت بود و من تمام تلاشم رو می کردم تا درس هامو بخونم که اگر وضع حمل کردم دچار مشکل نشم …..

    شکمم خیلی بزرگ شده بود و راه رفتن برام سخت …

    دکتر همش می گفت پیاده روی کن ولی تحمل نداشتم و نمی تونستم از جام به راحتی حرکت کنم ... مخصوصا شبها خیلی اذیت می شدم و بیشتر وقت ها نشسته می خوابیدم …………
    هر روز بیشتر از روز قبل سنگین می شدم تا جایی که احساس می کردم دیگه دلم نمی خواد از رختخواب بیام بیرون ….

    از بس حالم بد بود , دانشگاه هم نمی رفتم و بیشتر اوقات دلم می خواست گریه کنم ... از اون وضع خسته شده بودم ……
    دکتر میومد خونه معاینه می کرد و می گفت : بچه خیلی درشته و داره خطرناک می شه …. استراحت زیاد هم براش خوب نیست ...

    ولی من بیشتر از چند قدم نمی تونستم راه برم , انگار داشتم خفه می شدم ………





    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان